آناكارنينا، مادام بوواري ، سالي بوولز
گفتوگو با آرش طهماسبي، مترجم رمان خداحافظ برلين نوشته ايشروود بهزاد عبدي مفهوم من يك دوربين هستم در شناخت آثار ايشروود و نوع نگاه او به مقوله داستاننويسي بسيار اهميت دارد. اين ...
گفتوگو با آرش طهماسبي، مترجم رمان خداحافظ برلين نوشته ايشروود
بهزاد عبدي
مفهوم من يك دوربين هستم در شناخت آثار ايشروود و نوع نگاه او به مقوله داستاننويسي بسيار اهميت دارد. اين اهميت به اندازهيي است كه براي مثال اگر شما در قسمت جستوجوي گوگل نام ايشروود را تايپ كنيد، يكي از پيشنهادهاي سرچ گوگل تركيب christopherisherwoodi am a camera است. درواقع به نظر ميرسد اين مفهوم به عنصري محوري در آثار ايشروود تبديل شده است
جورج اورول درباره خداحافظ برلين ميگويد: «طرحي درخشان در به تصويركشيدن جامعهيي روبه زوال» هر دو راوياي دارند كه از جاي ديگري به محل وقوع داستان آمدهاند. هر دو مثل دوربين، ديدهها و شنيدهها را ثبت ميكنند. اما اينكه اين رمان تاثيري بر ايشروود داشته است را نميتوانم با قطعيت بگويم. گتسبي اول بار در 1925 چاپ شد و بنا بر گزارشهاي موجود تا 15 سال توفيق چنداني پيدا نكرد و تنها 25000 نسخه فروش داشت
مدتي از ترجمه آثار كريستوفر ايشروود يعني «خداحافظ برلين» و «تمام دسيسه چينان» ميگذرد و كتاب بعدي او يعني «آقاي نوريس قطار عوض ميكند» از سوي انتشارات فرهنگ جاويد در دست انتشار است. خواندن آثار او به ويژه «خداحافظ برلين» متعجب و مجابم كرد تا با مترجم آثار او «آرش طهماسبي» گفتوگويي انجام بدهم. نگارش خداحافظ برلين آنقدر قدرتمند است كه خواندنش براي هر نويسنده و مخاطبي به اندازه آثار كلاسيكي نظير گتسبي بزرگ و وداع با اسلحه ضروري و حايز اهميت است.
انتشار خداحافظ برلين در ايران خوانندههاي حرفهيي رمان را غافلگير كرد. با توجه به اينكه نويسنده در نيمه اول قرن بيستم زندگي كرده و سه گانهاش هم در دوره جنگ دوم ميگذرد. فكر ميكنيد چرا از ايشروود تا به حال اثري ترجمه نشده بود؟
در ابتدا اين نكته را تذكر بدهم كه داستانهاي برليني يك دوگانه است نه سهگانه و در واقع كتاب تمام دسيسهچينان كه اولين اثر ايشروود است، داستاني مستقل با ساختاري متفاوت محسوب ميشود. معرفي ديرهنگام ايشروود، در واقع متاثر از معضل گستردهتري است كه از ديرزمان در صحنه ادبيات ايران به چشم ميخورد؛ معضل به آن جهت كه بخش اعظم خوراك بازارادبي در ايران مبتني بر آثار خارجي است. اين معضل حتي محدود به نويسندهها نميشود بلكه آثار مختلف نويسندههاي نامآشنا را هم دربر ميگيرد. براي مثال هنوز قشر وسيعي از خوانندگان ما نويسندگان بزرگ و معروفي مثل داستايوسكي يا تولستوي را تنها با آثار سترگشان ميشناسند (هرچند كه براي اظهارنظر دقيق در اين مورد حتما بايد تحقيق آماري شود اما تجربه خودم اينطور نشان ميدهد) و كارهاي كوچكترشان كه به لحاظ اهميت دستكمي از آثار بزرگتر ندارند، كمتر شناخته شده است. بررسي جامع و مانع درباره ريشههاي اين معضل قطعا در اين مجال و به اين قلم ممكن نيست، اما براي نقطه شروع بايد به سنت ترجمه در ايران و كساني كه پيشگام اين عرصه بودند، رجوع شود. اگر از ترجمههاي جسته و گريخته و موردي قرون گذشته بگذريم، سنت ترجمه به سبك امروزي به گونهيي كه خوراك ادبياتي قشر كتابخوان ايراني را تامين كند، از ميانه قرن گذشته شمسي يا اواخر قرن نوزدهم ميلادي شكل گرفت. به موازات آشنايي حكومت ايران با تحولات غرب و تاسيس دارالفنون عدهيي از شاگردان اين مدرسه براي تحصيل به خارج از كشور (عمدتا فرانسه و بلژيك) رفتند و طبيعتا زبان فرانسه آموختند و همين عده جزو اولين مترجمان جدي در ايران بودند. مشخصا اين افراد كار ترجمه را با برگردان كتب آموزشي و فني آغاز كردند اما رفتهرفته افزايش مراودات دانشجويي و آشنايي اين فرنگرفتهها با محافل و اماكن ادبي- فرهنگي اروپا راه را براي ترجمه آثار ادبي باز كرد. به طريق اولي، باز هم به علت اينكه اين دانشجويان عمدتا با زبان فرانسه آشنا بودند، آثار فرانسوي در رديف اولين آثار ادبي ترجمهشده در ايران محسوب ميشوند. . حتي برگردان كتاب سرگذشت حاجي باباي اصفهاني، اثر جيمز موريه انگليسي توسط ميرزاحبيب اصفهاني از روي ترجمه فرانسوي آن صورت گرفت. به هر حال نكته مهم اين است كه خوراك ادبي خوانندگان تحت هدايت مستقيم تفكر مترجمان بود و اينگونه بود كه بيشتر آثاري به فارسي ترجمه ميشد كه يا پيشرفت اروپاييان را به رخ ميكشيدند يا گذشته پرشكوه خودمان را لذا گرايش به ترجمه آثار تاريخي و فلسفي در سطح بالايي بود. درباره ادبيات داستاني هم اگر كساني مثل صادق هدايت و هم نسلان او را درنظر بگيريم، گرايش به سمت نوع خاصي از ادبيات بود. با اتمام جنگ جهاني دوم و استيلاي زبان انگليسي در نظام آموزشي ايران، رفتهرفته آثار انگليسيزبان جاي خود را بازكردند. اما در اين بين با قدرتگرفتن سياسي حزب توده (كه بخش بزرگي از نيروهاي روشنفكر زمان را در جبهه خود داشت) آثار روسي هم جايگاه ويژهيي پيدا كردند. آثار روسي چه از بعد فلسفي و چه از بعد ادبي (اعم از گرايشهاي ماركسيستي يا غيره) به كمك مترجمان و روشنفكراني كه با اين جريان سمپات بودند، بخش قابل ملاحظهيي از خوراك ادبي داخل را تامين كردند، روندي كه تا به امروز هم كمابيش (ولو بهصورت تكرار چاپ) ادامه دارد. اما فارغ از اينكه آثار ادبي از چه زباني برگردانده ميشدند، انتخاب نويسنده يا كتاب بر مبناي آشنايي شخصي مترجم با اثر مربوطه بود، كه با توجه به محدوديت ارتباطات و نشريات تخصصي در ايران و نيز شايد بهروز نبودن دائمي مترجمان (به علت دوربودن از صحنه اصلي ادبيات جهاني) بيشتر نويسندگان و آثاري ترجمه ميشدند كه از شهرت بسيار بالايي برخوردار بودند و به اصطلاح در هر دهكورهيي آنها را ميشناختند، هرچند تاكيد ميكنم كه در اين باره بايد تحقيق حرفهيي و مفصلي صورت گيرد. در ادامه تا سالهاي اخير، بحران در صنعت نشر و گراني و مشكلات متعدد ديگر، به لحاظ رواني هم ناشران، هم مترجمان و هم خوانندگان را به سمت يك نوع محافظهگرايي كشانده است كه به اصطلاح ريسك نكنند و دست روي نويسنده يا كتابي نگذارند كه امكان دارد به علت دلايل گفته شده، به يك شكست تجاري تبديل شود. طبيعتا در چنين شرايطي و با وجود رقبايي قدرتمند، مجال به افرادي مثل ايشروود نميرسد. اما به نظر ميرسد چند سالي است اين روند تغيير كرده است. به هر حال گسترش ارتباطات باعث ميشود دستكم برندگان ناشناس نوبل يا آثاري كه در سينماي روز جهان اقتباس ميشوند و يا بستسلرها (هري پاتر به عنوان يك نمونه شاخص) شانس ترجمه پيدا كنند.
گمان ميكردم «آقاي نوريس قطار عوض ميكند» هم در ادامه دو كتاب قبلي باشد. چه شاخصهيي موجب شد تا شما سراغ ترجمه آثار او برويد. ايشروود براي مخاطب فارسي زبان كمي ناشناخته است. موضوعي از آثار يا زندگي او هست كه فكر كنيد دانستنش مهم باشد؟
پيشنهاد ترجمه آثار ايشروود در ابتدا توسط ناشر محترم بنده، آقاي جاويد، ارائه شد. من خودم هم طبق شرايط پيشگفته، ايشان را نميشناختم اما بهواسطه عهدي كه در آغاز راهم به عنوان مترجم با خود بسته بودم، يعني ترجمه آثار و نويسندگان كارنشده در ايران (ولو به قيمت عدم توفيق مادي)، از اين پيشنهاد استقبال كردم. هرچند كه اولين كار منتشرشده من آواي وزغ اثر گونترگراس نامآشنا (باز هم به پيشنهاد ناشر) بود، اما بنا بر اين قراري كه با خود گذاشته بودم، پيش از آن داستانهايي را از اچ. پي. لاوكرفت ترجمه كردم كه متاسفانه هنوز مجال چاپ پيدا نكرد، گرچه در آيندهيي نزديك توسط نشر جاويد به خوانندگان عرضه خواهد شد. اما آنچه در كار خود ايشروود نظر مرا جلب كرد و ترغيب شدم آثار ديگر او را ترجمه كنم، تنوع آثار وي (رمان، داستان كوتاه، مقالات ادبي، نمايشنامه، اتوبيوگرافي، آثار تحليلي و نامهنگاري) و نثر صميمي و بيتكلف خاصه دوگانه برلين بود كه مرا قانع كرد كه با نويسنده چيرهدستي روبهرو هستم. ايشروود در اين دو اثر تجارب عيني و شخصي خود را با بهرهگيري از شخصيتهاي واقعي كه با آنها برخورد داشته است، در قالبي داستاني درآورد كه در آن مرز فيكشن و رئال درهم فروميريزد؛ لذا از محدوده گزارشگري ژورناليستي در هيات يك ناظر صرف فراتر ميرود و با تمهيدات داستاني خواننده را با مشاهدات خود و واقعيت مقطعي از تاريخ آلمان كه بحق با تاريخ جهان پيوند خورده است، همراه ميسازد. ايشروود در اين دو اثر به گونهيي ظريف و با طنازي همزمان هم از متن فاصله ميگيرد و هم درگير متن است. بنابراين شما به عنوان خواننده نميتوانيد به او برچسب جهانگردي را بزنيد كه با نگاهي مشابه نگاه مستشرقان مشاهدات خود را از منظري روبه پايين به رشته تحرير درآورده است. ايشروود به عنوان يك انگليسي از قشر متوسط بالا، خودش را از طبقه اجتماعياش جدا كرد و زندگياش را در بطن طبقه متوسط پايين آلمان جمهوري وايمار درپيش گرفت و گزارشي دست اول از وضعيت اجتماعي آن دوره و چگونگي تحول مردم آلمان را پيش روي ما ميگذارد كه راه را براي قدرتگرفتن نازيها هموار كرد. اينها عواملي بود كه به شخص من نشان داد با نويسندهيي توانمند روبهرو هستم كه به ناحق در ايران ناشناس مانده است. حال بايد ديد واكنش خوانندگان در رويارويي با اين آثار چگونه است.
«سالي» در فصل دوم خداحافظ برلين شخصيتي دوقطبي و پيچيده دارد. ارتباط او با «كريس» كمي گنگ است و آنچنان سر راست نيست. در نسخه اصلي رمان كنشها و واكنشهاي سالي و كريس در همين سطح بوده يا بنا به شرايط چاپ مترجم مجبور به حذف قسمتهايي از رمان بوده؟
خير، خوشبختانه در اين فصل به غير از دو سه مورد اصلاح برخي عبارات كه آن هم ارتباطي با كنش و رابطه سالي با كريس نداشت، چيزي حذف نشده است. درواقع اين شخصيت چندگانه و مبهم سالي است كه باعث ايجاد چنين تاثيري در خواننده ميشود. سالي دختري از يك خانواده تقريبا مرفه سنتي انگليسي است كه در پي پشتكردن به ارزشهاي طبقاتي خود، رهسپار برلين براي كشف افقهاي تازه مبتني بر خواستهاي خويش ميشود. بخشي به دليل ماجراجويي و بخشي به دليل فشار مالي، شيوهيي را در زندگي خود در پيش ميگيرد كه باعث بروز اين چندگانگي در شخصيت او ميشود. از يك طرف دوست دارد يك سبك زندگي بوهمي داشته باشد- حياتي در مرتبه يكجور روشنفكري سطحي و نمايشي (كه كريس ميتواند با توجه به شخصيتش مكمل اين وجه سالي باشد) – و از طرف ديگر ميل به زندگي تجملي و پول (كه ميتوان حدس زد شايد هر دوي اين وجوه ناشي از زمينه طبقاتي و خانوادگي خودش باشد- به ياد داشته باشيم كه پدرش آسيابان بود و مادرش ارثي به دست آورده بود، اين يعني تركيب زندگي دهقاني با ارزشهاي بورژوايي، يعني ملغمهيي از سنت و روشنفكرمآبي و عادات نوكيسگي. به اين توصيف سالي از پدرش دقت كنيد: «بابا آخر فيس و افادهه، گرچه وانمود ميكنه اينجوري نيست.»)، باعث شده است كه نياز اول را با نزديكي به كريس و نياز دوم را با نزديكي به هر كسي كه پولي در جيب دارد، ارضا كند. بديهي است، اين ميل دوگانه باعث شده است او خود نيز دچار دوپارگي شخصيتي شود و به طور كامل نداند كدام يك از اين دو وجه، معرف شخصيت واقعي او هستند. بنابراين ما در سراسر اين فصل با شخصيتي هيستريك، دمدمي مزاج و در موارد متعدد (و كميك) شيرين عقل طرف باشيم. برداشت شخصي من اين است كه سالي فردي صادق و دلپاك است كه بدجنسي و دورويي ظاهري او بيشتر حس همدردي را در خواننده برميانگيزاند تا نفرت، چنانكه خود كريس [بخوانيد ايشروود] هم چنين ديدگاهي را دارد.
به نظرم فصل «سالي بوولز» بهترين فراز خداحافظ برلين باشد. حضور سالي به جاذبههاي داستان افزوده است. فكر ميكنم سالي يك نسبتي با مادام بوواري و آناكارنينا داشته باشد. البته رفتار او بلاهت بيشتري را نشان ميدهد. ميتوان او را مقايسه كرد با شخصيتهايي كه نام بردم؟
خيلي جالب بود. چون براي من هم جذابترين بخش همين فصل از كتاب است، به ويژه كه رويكرد روانكاوانهتري نسبت به ساير فصلها دارد. اما درباره مقايسه بايد عرض كنم با كمي اغماض اينطور به نظر برسد، هر سه از خانوادههاي محترم با موقعيت مالي خوب (بگوييم مرفه) هستند. البته از تفاوتهاي جزيي در اين خصوص صرفنظر ميكنيم. اما كمابيش وضعيت مشابهي دارند. كمبود مادي وجود ندارد، احترام اجتماعي در سطح بالايي است، و به طور كلي از ديد هر فرد عادي در جامعه هر سه زن صاحب شأن و مقامي هستند كه محترم، مرفه، و غبطهبرانگيز تلقي ميشود. اما در اين قياس بايد كمي محتاط بود. از اين منظر مادام بوواري و آنا كارنينا بيشتر با هم قابل قياس هستند. انگيزه مشترك اين دو كسالتباري ارزشهاي سنتي خانواده و جامعه است كه آنها را ترغيب ميكند كه دست به (اينطور بگوييم) گناه بزنند. درباره سالي هرچند اين دلزدگي ديده ميشود، اما زمينه رواني و اجتماعياش با دو نفر قبلي فرق دارد. ملالت او ناشي از نامتعينبودن وضعيت طبقاتي اوست كه تركيبي از ارزشهاي بورژوايي و روستايي با گرايشهاي روشنفكري سطحينگر است. افزون بر اين، تفاوت ديگر سالي با دو زن ديگر اين است كه برخلاف آنها معتقد نيست كار بد و خلاف اخلاقي كرده است، هرچند كه ميداند زندگي مقبول و شايستهيي را هم در پيش نگرفته است. به همين دليل است كه درباره آنا كارنينا و مادام بوواري از واژه «گناه» استفاده كردم. سالي صرفا ميداند كه كار خوبي نميكند، اما كار بدي هم نكرده؛ ببينيد درباره خواهرش، بتي، چگونه صحبت ميكند: «خود فرشتهس. ميپرستمش. هيفده سال داره. ولي آخرِ بچه مثبته. مامان حسابي دهاتي بارش آورده. اگه بتي بفهمه من چه پتيارهيي شدم، جابهجا سكته ميزنه. »
اين نقل قول از ايشروود «من يك دوربينم. .» كمك زيادي به شناخت نويسنده اثر ميكند. با ياد آوري اين جمله شك مرا به يقيين نزديك كرديد. ميخواهم خودتان نيز توضيح بدهيد كه روايت سوم شخص محدود يا «دوربين» مهمترين تكنيك ايشروود است. نگاه ايماژيستي او از نوع نگاهي است كه از همينگوي و فيتز جرالد سراغ داريم. منتقدان اروپا او و آثارش را در چه ژانر و جرياني دسته بندي ميكنند؟
خب مفهوم من يك دوربين هستم در شناخت آثار ايشروود و نوع نگاه او به مقوله داستاننويسي بسيار اهميت دارد. اين اهميت به اندازهيي است كه براي مثال اگر شما در قسمت جستوجوي گوگل نام ايشروود را تايپ كنيد، يكي از پيشنهادهاي سرچ گوگل تركيب christopherisherwoodi am a camera است. درواقع به نظر ميرسد اين مفهوم به عنصري محوري در آثار ايشروود تبديل شده است، دستكم در سه اثري كه از آن ترجمه كردهام. اما ترجيح ميدهم شخصا در صدور حكم قطعي در اين مورد محتاط باشم. براي چنين اقدامي به بررسي جامع چندين اثر از نويسنده و پيرامون او نياز است كه در حال حاضر چنين دانشي ندارم. درباره مقايسه او با همينگوي يا فيتزجرالد هم به چنين دانشي احتياج است، از همينگوي چيزي نخواندم [ميدانم تعجب ميكنيد]؛ از فيتزجرالد هم فقط گتسبي بزرگ را سالها پيش خواندم. خود ايشروود در مقدمه «تمام دسيسهچينان» از پژواكهاي فورستر و ويرجينيا وولف در اثرش صحبت ميكند و در عين حال شنيدن طنين جيمز جويس را مايه پريشاني خاطرش ميپندارد («چراكه آنها صرفا پژواكي بيش نيستند»). حال در دوگانه برلين شاهد هستيم كه پژواك كه هيچ، اثري از ردپاي ساييده اين افراد هم مشاهده نميشود. شايد با همين سه اثر به اضافه فهرست آثار او به اين نتيجه رسيد كه ما با نويسندهيي چندبعدي روبهرو هستيم كه سبك خاص خودش را دارد و در عين حال از بزرگان پيش از خود آموخته است، چنانكه درباره فورستر و وولف ميگويد: «نويسنده درواقع درسهاي اندكي را از اين اساتيد آموخته و همانها را بهكار بسته است.» حال اين سبك و مشخصههاي آن چه هستند، مجال ديگري را ميطلبد.
در خداحافظ برلين ردپاي گتسبي بزرگ را ميبينم. زاويه ديد در اين رمان و راوي رمان كريس هم خانواده با زاويه ديد «نيك» راوي گتسبي بزرگ است. اين قرابت را شما به عنوان مترجم اين اثر ديدهايد يا نه ميتواند در يك حدس باقي بماند؟
راستش گتسبي را سالها پيش خواندم و متاسفانه الان حافظهام ياري نميكند. البته من متوجه سوال شما نشدم، آيا منظورتان اين است كه ايشروود از گتسبي تاثير گرفته است يا صرفا شباهتهايي بين اين دو وجود دارد؟
به نظرم شباهتهايي وجود دارد. چرا كه زاويه ديد در هر دو روايت از يك دست است و حضور راويها از يك دستاند. يعني همانطور كه كريس در رمان خداحافظ برلين در چند قدمي حوادث حضور ثابتي دارد «نيك» هم در گتسبي بزرگ همين حضور را دارد. گتسبي بزرگ زوال امريكاي بيبندوبار و رو به ابتذال را روايت ميكند و خداحافظ برلين زوال اروپايي كه به سوي جنگ ميرود را. همانقدر كه گتسبي بزرگ روياي كاغذي امريكاييهاست ميتوان خداحافظ برلين را همهمهيي از روياهاي بيمقصد اروپا دانست و خيلي نكات ديگري كه در اين محل نميگنجد. آيا منتقدان اروپايي به اين شباهت اشارهيي داشتهاند؟
خب از اين منظر بله، قبول دارم شباهتهايي وجود دارد. هر دو داستان در فاصله دو جنگ و بر بستر جامعهيي مستاصل از لحاظ اخلاقي و تحت فشار اقتصادي ميگذرند. جورج اورول درباره خداحافظ برلين ميگويد: «طرحي درخشان در به تصويركشيدن جامعهيي روبه زوال.» هر دو راوياي دارند كه از جاي ديگري به محل وقوع داستان آمدهاند. هر دو مثل دوربين، ديدهها و شنيدهها را ثبت ميكنند. اما اينكه اين رمان تاثيري بر ايشروود داشته است را نميتوانم با قطعيت بگويم. گتسبي اول بار در 1925 چاپ شد و بنا بر گزارشهاي موجود تا 15 سال توفيق چنداني پيدا نكرد و تنها 25000 نسخه فروش داشت. خداحافظ برلين در سال 1939 به چاپ رسيد. با اين اوصاف كمي بعيد به نظر ميرسد گتسبي به عنوان اثر سترگي كه امروز ميشناسيم تاثيري بر ايشروود داشته است. البته اگر منظورتان اين بوده باشد. درباره نظر منتقدين ادبي اروپايي هم نميتوانم اظهارنظر كنم، چون به قدر كافي اين موضوع را بررسي نكردم، اما گمان ميكنم اگر اين ارتباط يا تاثيرگذاري برجسته ميبود، حتما با بررسي يكي دو نقد هم بايد به اين موضوع برميخوردم. با اين حال اظهارنظر قطعي منوط به بررسي بيشتر است.
روحيه رمان، آرمانهاي شخصيتهايش و شكستهاي متوالي آنها و پيروزيهاي اندك شان چيزي نزديك به جامعه ادبي و هنري نسل جواني است كه در ايران ميبينيم و ميشناسيم. البته ترجمه سرراست شما و استفاده از ترمهاي عاميانه فارسي يا محاوره حتي در ديالوگها قصه را زندهتر كرده است. در ترجمه اثر چقدر به متن وفادار بوديد و چه اندازه به زبان مقصد اهميت داديد؟
رويكرد من در ترجمه ابتدا به ساكن، وفاداري به متن است. اما شايد برداشت من از وفاداري به متن اندكي با چيزي كه به نظر ميرسد، تفاوت داشته باشد. من با خواندن هر جمله اول آن را عينا ترجمه ميكنم، حتي گاهي اوقات كاملا تحتاللفظي به طوري كه گاهي حتي خندهدار از آب در ميآيد. بعد شروع به پيرايش متن ميكنم. يعني سعي ميكنم كلمات و عبارات شكيلتري را با توجه به محتوا به كار ببرم. اگر نتيجه راضيكننده بود كه كار تمام ميشود. در مواردي- كه معمولا درباره جملات دشوار يا محاورهيي در زبان مبدا پيش ميآيد- من اول مفهوم جمله را دريافت ميكنم، يعني با خودم ميگويم؛ خب اينجا نويسنده منظورش اين است، ميخواسته اين را بگويد. . . بعد بر اساس اين برداشت، نزديكترين و شبيهترين عبارت در فارسي براي بيان اين موقعيت را به كار ميبرم. بنابراين در جاهايي كه چنين احساسي به شما دست ميدهد، درواقع از اين رويكرد پيروي كردهام. البته بديهي است كه موارد استفاده از اين رويكرد محدود است و شايد مثلا در همين خداحافظ برلين يك درصد متن را شامل شود. الان شايد خوانندگان گمان كنند كه من در متن اصلي دست بردهام و از خودم درآوردهام، اما چنين نيست. همانطور كه گفتم وفاداري به متن براي من در اولويت قرار دارد، و اين يعني تركيبي متعادل و منصفانه از ترجمه لفظي و محتوايي از متن اصلي. طبيعي است كه هر چيزي را نميتوان عينا ترجمه كرد يا به كلي از خودتان دربياوريد. در مواجهه با چنين شرايطي من از خودم ميپرسم اگر من نويسنده بودم، اين مطلب را چطور مينوشتم. به اين ترتيب به زباني ميرسم كه اميدوارم از ديد خوانندگان صميمي، جذاب و همراهكننده باشد. در كل معتقدم، مترجم خوب كسي است كه در رويارويي با هر متن مقتضيات متن را درك كند و بر اساس آن رويكردي را اتخاذ كند كه بتواند روح اثر را آنطور كه نويسنده در ذهن داشته، به خواننده زبان مقصد انتقال دهد. بر اين اساس من نميتوانم بگويم كه در همه كارهايم از رويكردي كه كمي پيشتر گفتم، پيروي ميكنم. تجربه 15 سال ترجمه در حوزههاي مختلف از علوم و مهندسي تا فلسفه و مقالات سينمايي و داستان، به من آموخت كه در مقابل هر متن چه روندي را دنبال كنم، و خودم از چه تواناييها و ظرفيتهايي برخوردار هستم: گاهي اوقات لازم است شجاعت داشته باشيد و تسليم شويد، و بار خطير كشيدن دشنام خوانندگان را بر دوش كس ديگري بگذاريد!