یکشنبه, ۱۷ اسفند, ۱۳۹۹ - Sunday, 7 March, 2021
همیشه اعتراض تاوان داشته است
اشکها و لبخندهای خسرو سینایی در گفتوگو با «شرق»
دوشنبههای مدرسه برای من خاطرهانگیز بود. در آن روز ما را در سالن نمایش مدرسه گرد میآوردند تا برایمان فیلم نمایش دهند. روزهای شادی بود. دوشنبههای بیدرس و مشق. البته فیلم هم بود؛ فیلمهایی که هر یک خاطره میشدند. چنانکه آن فیلم- «حاجمُصّور الملکی» – هم خاطره شد. فیلمی که داستان نقاشی پیر را روایت میکرد و تنها تصویری که از آن در ذهنم ماند تصویر نقاش پیر در حلقه دوستان همسنوسالش است که روی تختی چوبین و بزرگ وسط حیاتقدیمی خانهاش، نشسته است و دارد چای مینوشد و شعر میخواند. تصویری که هرگز از خاطرم نرفت.
چندی بعد، در دوشنبهای دیگر، فیلمی دیگر دیدم. که بسیار غریب بود. فیلمی که کابوسوار، در مکانی تاریک میگذشت. در آن فیلم انبوهی مجسمه عجیبوغریب فلزی دیده میشد که مدام همهمه میکردند. تصویر با ورود کبوتری سفید به آن مکان تاریک و وهمآلود آغاز میشد و اینچنین رویایی آشفته شکل میگرفت. صداها، نجواها و باز هم مجسمهها. آن فیلم «شرح حال» بود. نگاهی متفاوت به مجسمههای هنرمندی متفاوت به نام «ژازه طباطبایی» بود. هرچند در آن سنین مدرسه درک درستی از آنچه که میدیدم نداشتم اما نگاه متفاوت فیلم در من اثر کرد و با من به سالهای بعد آمد. به آن سالها که به سینمای آزاد میرفتم و دقیقتر فیلم میدیدم. در آن سالها بود که سازنده آن فیلمها را شناختم. هنرمندی خوشقریحه که میخواست «گامهای نو»در سینمای آن روزگار بردارد. سینمایی که رفتهرفته توسط گروهی نوجو داشت پوست میانداخت و دگرگون میشد. او «خسرو سینایی» بود. کسی که همگام با دیگر نوآوران سینما چندسالی میشد که گامهای نخستش را برمیداشت. تحصیلکرده اروپا – وین- بود. در آنجا هم موسیقی خوانده بود. هم معماری و هم سینما اما این سینما بود که او را گرفتار کرده بود. در وین، با دو ایرانی دیگر، همدانشگاهی است. «منوچهر طیاب» که سهسالی زودتر از او معماری را رها کرده بود تا سینما بخواند و «سهراب شهید ثالث» که همزمان با او، به این رشته راهیافته بود. «سهراب شهید ثالث» چندی بعد به دلیل بیماری، دانشگاه را در نیمهراه رها میکند و به فرانسه میرود. او پس از ترک دانشگاه هرگز به آن بازنگشت اما «خسرو سینایی» تحصیلاتش را به پایان میرساند و در سال 1346 شمسی به کشور بازمیگردد. او تصمیم گرفته بود در کنار دیگر فیلمسازان تحصیلکرده بازگشته به کشور، کارش را در سینما آغاز کند. دهه 40، دهه تحول در سینمای ایران است. در همین دهه است که موج تازهای از تحصیلکردههای سینما به ایران وارد میشوند. هژیر داریوش از فرانسه، داریوش مهرجویی از آمریکا، احمد فاروقی از فرانسه. کامران شیردل از ایتالیا، منوچهر طیاب از اتریش، سهراب شهیدثالث از فرانسه و خسرو سینایی از اتریش. پرویز کیمیاوی هم در همان سالهاست که به این جمع اضافه میشود تا گروه تحصیلکردههای سینمای ایران فزونی بگیرد. فرخ غفاری، هوشنگ بهارلو، هوشنگ کاووسی، منوچهر انور و دیگران هم از این موج حمایت میکنند. موجی که قرار است رفتهرفته بدل به توفان شود و دهه 50 را در نوردد. از آن میان، گروهی مستند میسازند و گروهی فیلم سینمایی. یکی دو تن هم پس از چند تجربه ناموفق فیلمسازی را رها میکنند و راهی دیگر در کنار سینما در پیش میگیرند. از آن میان خسرو سینایی همانند منوچهر طیاب، به مستندسازی روی میآورد. او با ساخت یک فیلم کوتاه با عنوان «آوایی که عتیقه میشود» در سال 1346 به استخدام وزارت فرهنگ و هنر درمیآید. در آن روزگار، همه تحصیلکردههای رشتههای مختلف هنر، تاپیش از شکلگیری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و راه افتادن تلویزیون ملی ایران جذب وزارت فرهنگ و هنر میشدند. احمد فاروقی، منوچهر طیاب و کامران شیردل، پیش از سینایی استخدام شده بودند و فیلمسازی مستند را در وزارت فرهنگ و هنر آغاز کرده بودند.
سینایی در دومین گام فیلمکوتاه «بیستوپنج سال هنر ایران» را میسازد. این فیلم، به تشخیص وزیر وقت پهلبد به لابراتوار برگردانده میشود و دیگر هیچگاه از آن خارج نمیشود.
در آن روزهای پس از بازگشت مدام به مراکز هنری سرمیزند تا از فعالیتهای هنری با خبر شود. به گالریهای نقاشی، به سالنهای تئاتر و به هر جایی که اتفاق هنری درخوری میافتد، سر
می زند. در یکی از شبها که به اتفاق همسرش برای تماشای نمایش«آی با کلاه، آی بیکلاه» نوشته غلامحسین ساعدی و به کارگردانی جعفر والی به سالن سنگلج میرودبه شکل کاملا اتفاقی سهراب شهید ثالث را میبیند. او نیز برای دیدن نمایش آمده بود. هر دو چندسالی از هم بیخبر بودهاند و حالا فرصتی دست داده بود تا از حال و روز هم با خبر شوند. شهید ثالث برای سینایی تعریف میکند که تازه از فرانسه بازگشته است و حالا بیکار است و حتی میگوید قصد دارد در یکی از سفارتخانهها خود را مشغول کند. سینایی به او پیشنهاد همکاری در فیلم سومش را میدهد. شهید ثالث ذوقزده میشود. او تا پیش از آن دیدار شاید هرگز به صرافت فیلمسازی نیفتاده بود اما آن دیدار همه چیز را برای شهید ثالث تغییر میدهد.
چندی بعد خسرو سینایی در حالی که دستیار جدیدی در کنارش دارد فیلمبرداری «آن سوی هیاهو» را آغازمیکند. «سهراب شهید ثالث» با دستیاری و بازیگری در این فیلم به دنیای سینما وارد میشود. چندی بعد سینایی به شهید ثالث کمک میکند تا نخستین فیلم کوتاهش را بسازد. فیلم «قفس» حاصل این همکاری است. سینایی برای فیلم شهید ثالث، موسیقی مینویسد و با پیانو اجرا میکند. «قفس» به عنوان نمونه کار پذیرفته میشود و سهراب شهید ثالث در سالهای پایانی دهه 40 به استخدام وزارت فرهنگ و هنر در میآید. رابطه صمیمی آن دو تا سالها بعد ادامه مییابد و این صمیمیت تا جایی است که اغلب اوقات فراغتشان را با هم سر میکنند.
در یکی از همان روزهای سرخوش با هم بودنشان به سینما«رکس»
لاله زار میروند تا فیلم «سلطان قلبها»را ببینند. آن روزها این فیلم سروصدا کرده بود و خیلیها را به سینماها کشانده بود از جمله این دو تحصیلکرده سینما را. سینایی میگوید: «لحظههای پایانی فیلم بود. آن صحنه که دختر بچه فیلم به سوی پدرش – فردین- میدود تا او را در آغوش بگیرد. هر دو منقلب شده بودیم. وقتی چراغهای سالن روشن شد هر دو از دیدن صورتهای خیس یکدیگر جا خوردیم. از وضع خودمان خندهمان گرفته بود. همان موقع سهراب گفت: «این حرفهای روشنفکری به هیچ دردی نمیخورد. میبینی این فیلم اشک ما را هم در آورد.»
…
یکی دو سال بعد است که سهراب شهید ثالث نخستین فیلمبلند سینماییاش را میسازد. فیلم درخشان «یک اتفاق ساده»؛ فیلمی که از آن به عنوان یکی از تاثیرگذارترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران یاد میشود. چندی بعد «طبیعت بیجان» را میسازد که این فیلم هم در ادامه موفقیتهای فیلم نخست، شهرت او را دوچندان میکند اما او تصمیم میگیرد در اروپا به کارش ادامه دهد. چمدانش را میبندد و در حالی که به فیلم سومش «در غربت» فکر میکند ایران را برای همیشه ترک میکند. حافظه سینمای ایران سهفیلم نخست سهراب شهید ثالث را بهعنوان یادگارهای گرانبهای تاریخ سینما در خود نگه داشته است.
خسرو سینایی هم در همان سالها تلاش میکند تا نخستین فیلمبلند سینماییاش را بسازد اما به او اجازه داده نمیشود. حسرت، اولین تجربه بلند سینمایی به نخستین ماههای پس از انقلاب کشیده میشود. بالاخره این امکان فراهم میشود تا سینایی نخستین فیلم بلند سینماییاش را با نام «زندهباد…» بسازد و این آغاز یک راه طولانی است، برای فیلمسازی آرمانخواه که میخواهد جهان پیرامونش را دگرگون کند. آیا او موفق میشود؟
خسرو سینایی را خیلیها با «عروس آتش» میشناسند فیلمی که در دهه 70 به روی پردهرفت. از جشنواره فیلم فجر جایزه گرفت و به عنوان فیلمی تاثیرگذار مطرح شد اما پس از آن دیگر فیلمی از او به روی پرده سینماها نرفت. به تازگی شنیدهام در خانه نشسته است و به نوشتن مشغول است. پرسشهای بیشماری در ذهنم شکل میگیرد. تصمیم میگیرم با او دیدار کنم تا پرسشهایم را مطرح کنم.
فرصت مناسبی است. تماس میگیرم و قراری میگذارم. به دیدارش میروم. در همان خانه دوستداشتنی و زیبا که انبوهی تابلو بر در و دیوارش آویخته است. هر گوشه خاطرهای و هر گوشه حکایتی.
پیشتر به من گفته بود اگر وقتش برسد خیلی حرفها را خواهد گفت؛ حرفهایی که تاکنون بر زبان نیاورده است و آن روز عزم کرده بود که بگوید: از سالها پیش از آن روزها که سینما روزهای باشکوهش را میگذراند آغاز میکنیم اما چه زود به امروز میرسیم؛ به همینجا که اینک هستیم.
راستی در این سالها بر او چه گذشته است؟ در کنارش روی صندلی قدیمی راحتی نشستهام. جابهجا میشوم تا بتوانم چشمهایش را ببینم.
میپرسم:
***
شما پس از تحصیلات آکادمیک در اروپا، در زمره نسل اولیهایی هستید که در دهه 40 فیلمسازیتان را آغاز میکنید اما قریب به دو دهه طول میکشد تا بتوانید نخستین فیلم سینماییتان را بسازید؟ چرا؟
حرفهایم را با یک داستان تاریخی شروع میکنم. در آخرین روزهای سلطنت شاهسلطانحسین صفوی. لشکرافغان به ایران حمله کرد. با توصیفی که از عظمت سپاه شاهصفوی شنیده بودند هرگز تصور نمیکردند شانس پیشروی در خاک ایران داشته باشند اما چنین نشد. آنها بهسادگی تا دروازه اصفهان پیشروی کردند و پایتخت را محاصره کردند. مردم اصفهان هم به تصور کوچکشمردن آن حمله، وقعی به محاصره نگذاشتند و سرشان را به شیرینی و چایخوردن گرم کردند. عصرها روی بام خانههایشان میرفتند. قالیچه پهن میکردند و چای و شیرینی میخوردند. افغانها هم برای ایجاد رعب و وحشت، غروبها مشعل روشن میکردند و هوهوکنان دور شهر میچرخیدند و سروصدا میکردند. این وضع آنقدر طول کشید تا شهر دچار قحطی شد. به ناچار شاه سردارانش را فراخواند تا برای این وضع چارهای بیندیشند. برخی میگویند شاهسلطانحسین صلحجو بود و برخی دیگر میگویند بیعرضه بود. هرچه بود اینک در این داستان به کار ما نمیآید. نقشهای کشیده شد قرار شد دو لشکر سمت چپ و راست لشکر افغان را ببندد. یک لشکر هم در هنگام فرار، راه آنها را در پشتسر ببندد و لشکر اصلی از روبهرو به آنها حمله کند. سرداری که قرار بود از عقب راه افغانها را ببندد رقیب سرداری بود که قرار بود از روبهرو حمله کند. او با خود اندیشید اگر من راه گریز افغانها را ببندم. این فتح به نام آن سردار تمام میشود که قرار است از جلو حمله کند. با همین اندیشه به هنگام فرار، مانع گریز افغانها نمیشود. افغانها میگریزند تجدید قوا میکنند، بازمیگردند و اینبار اصفهان را تصرف میکنند.
یک فاجعه غیرقابل جبران تاریخی، فقط به دلیل تنگ نظری یک نفر. او مصالح خودش را بر مصالح یک مملکت ترجیح داد که البته پس از شکست سپاه ایران و فروریختن دروازههای پایتخت آن مصالح شخصی هم بر باد رفت!
من به این نکته حکیمانه اعتقاد دارم که گفته شده، انسان چهار مرحله تعالی دارد. نخستین آن، فقط نسبت به خودش احساس مسوولیت میکند و نه غیر. دومین آن، هم به خودش و هم به نزدیکانش احساس مسوولیت میکند ولاغیر. سومین آن، هم به خودش و هم به جامعهاش احساس مسوولیت میکند و لاغیر و چهارمین و آخرین آن، هم به خودش و هم به کل جهانهستی احساس مسوولیت میکند. با توجه به آن قصهتاریخی و این نکته حکیمانه، میخواهم درباره سینما حرف بزنم البته نمیخواهم جنبه درد دل پیداکند. فقط قصدم روشنگری است. در سال 1991 (میلادی) فیلم «درکوچههای عشق» من برای بخش نوعی نگاه جشنواره کن انتخاب شد. فیلمی بود که در شرایط بسیار سخت آبادان ساخته بودم. در دمای بالای 50 درجهسانتیگراد، در هوای شرجی و داغ روزهای پس از جنگ، فیلمبرداری کرده بودیم. همه حرف فیلم هم این بود که آبادان به عنوان نمادی از ایران، در جنگ ویران شده است، حالا دستبهدست هم بدهیم تا آن را دوباره بسازیم.
راشها را دیدیم. همه خوب بود. کیفیت آنچه گرفته بودیم عالی بود. رنگها همه خوب بود. کپی اول که کشیده شد. رنگها تغییر کرد. به اصطلاح «ماست» شده بود. بیرنگ و بیرمق! با آقای نوذری مسوول لابراتوار وزارتخانه- ارشاد-که از پیش از انقلاب او را میشناختم، صحبت کردم. به او توضیح دادم که فیلم قرار است در جشنواره کن نمایش داده شود. آبروی من تنها نیست آبروی سینمای مملکت در میان است. نوذری- خدا رحمتش کند، انسان شریفی بود- سری تکان داد و چیزی نگفت. کپی دوم را کشید. این کپی به مراتب از کپی اول بدتر بود. از او خواهش کردم سعیاش را بکند تا کپی آبرومندی از فیلم بکشد. من در آن تاریخ طبق قراردادی که برای ساخت یک مستند داشتم باید تهران را به مقصد کردستان ترک میکردم. فرصت نشد تا بالای سر کار بایستم. کپی آخر کشیده شد و به جشنواره فرستاده شد. چندی بعد در هنگام نمایش فیلم در کاخ جشنواره کن تصویری ناامیدکننده و در عین حال خجالتآوری از فیلم روی پرده رفت که فقط من توانستم. چشمهایم را از نگاه کنجکاو مخاطبان فیلم بدزدم و سرم را در طول نمایش فیلم از شرم پایین نگه دارم. در هنگام بازگشت به ایران، به نزد مرحوم نوذری رفتم و از او گله کردم. به او گفتم که سالهاست که قابلیتهای تو را در کارهای لابراتواری میشناسم. بعید بهنظر میرسد که تو نتوانسته باشی کپی مناسبی از فیلم من بکشی. او فقط سرش را تکان داد و گفت: «نمیتوانم چیزی بگویم. شاید در فرصتی دیگر.» من هم دیگر ادامه ندادم. تا اینکه یکی، دوماه پیش از فوتش به شکل اتفاقی او را دیدم. اینبار مصرانه از او خواستم حقیقت را بگوید. گفت: «میگویم اما خواهش میکنم، شما آن را فعلا جایی بازگو نکن.» اکنون که آقای نوذری فوت کرده من به خودم اجازه میدهم تا آن نکته را بازگو کنم. امیدوارم خانواده محترم ایشان از من دلگیر نشوند.
نوذری گفت: «من هر بار از مسوولان وقت امور سینمایی وزارت ارشاد، تقاضای پوزیتیو برای کپی فیلم شما میکردم، آنها به مسوول آن قسمت دستور میدادند تا از پوزیتیوهای کهنه و تاریخ گذشته به من بدهند. من هم نتیجه کار را گزارش میکردم اما آنها باز بر همان دستور قبلی تاکید میکردند. به همین علت بود که کپی فیلم «در کوچههای عشق» رنگپریده و غیرقابلقبول از کار درآمد.» و بعد آرام گفت: «ببخشید.»
دلم گرفت. یاد تنگنظری آن سردار دوران صفوی افتادم و این آقای مدیر یا مسوولی که مانع حضور آبرومند یک فیلم در جشنواره معتبر شد. گمان میکنم ایشان حتی به آبروی خودش هم فکر نکرده بود. چه رسد به آبروی مملکت. او به گمان بردن آبروی من با آبروی کل سینمای ایران بازی کرده بود. با آبروی همان دستگاهی که خودش در آن کار میکرد.
ناچارم به آن دو فراز ابتدایی سخنم اشاره کنم و بر این نکته تاکید کنم که بسیاری از ما، منافع خود و نزدیکانمان بر منافع ملیمان رجحان دارد و به گاه تنگنظری، حتی یک مملکت را به دردسر میاندازیم.
آنچه گفتید مقدمهای بود برای پاسخ به همان پرسش که چرا آنقدر دیر نخستین فیلم سینماییتان را ساختید؟
همینطور است. این مقدمه به من کمک خواهد کرد تا در طول این گفتوگو به آن ارجاعاتی داشته باشم و اما پاسخ آن پرسش درست اشاره کردید. من در زمره همان نسلاولیهای سینمای ایران هستم و حتی کارم را در سینما، خیلی زودتر از دیگران شروع کردم. در همان آغاز به کارم، روزی «سهراب شهید ثالث» دوست صمیمی دوران دانشگاهم، به من گفت: «تو کی میخواهی اولین فیلم بلند سینماییات را بسازی؟» به او گفتم: «تا پیش از 40سالگی نمیسازم. تا آن زمان باید با ساخت فیلمکوتاه تجربه کسب کنم. قدری پخته شوم. دنیا را ببینم. بعد. چون اعتقاد دارم اینگونه دیگر همه آزمون و خطاهایم را پشت سر گذاشتهام و به بلوغی که میخواستهام رسیدهام.» سهراب خندید و گفت: «اینکه میگویی مربوط به کشورهایی است که در آن همه چیز حساب و کتاب دارد. من توصیه میکنم هر وقت فرصتش فراهم شد، بیدرنگ فیلمبلندت را بساز، نگذار فرصت از دست برود.» سهراب شهید ثالث به حرفی که میزد اعتقاد داشت و به همیندلیل بود که در نخستین فرصت فیلم بلندش، «یک اتفاق ساده» را ساخت. حرفهایش موثر بود. شوقی در من بیدار شد. تصمیم گرفتم فیلم سینمایی بسازم. جشنهای 2500ساله شاهنشاهی برگزار شده بود و «کوروش» موضوع روز بود. بهسراغ داستانی از او رفتم. از کتاب مورخ یونانی «زنوفون» با عنوان «تربیت کوروش». ماجرای دلباختگی کوروش به «پانتهآ» همسر «آراسب» پادشاه شوش بود. داستان اینگونه است. در نبردی بین این دو، «آراسب» از «کوروش» شکست میخورد. «آراسب» میگریزد. هر آنچه که از پادشاه شوش باقی میماند بهعنوان غنیمت بهدست «کوروش» میافتد. از جمله همسر آراسب. «پانتهآ» زیباست و البته باهوش و با فراست. در نخستین ملاقاتی که بین «کوروش» و «پانتهآ» رخ میدهد پیش از هرگونه پیشامدی «پانتهآ» خطاب به کوروش میگوید: «به حرمت عشق سرشار و عمیقم به همسرم «آراسب» هیچ چشمداشتی به من نداشته باش. من به او وفادار هستم و از من نخواه به او خیانت کنم.» سپس از کوروش درخواست میکند تا به حرمت این عشق به «آراسب» امان دهد تا او به نزدش بازگردد. «پانتهآ» با توصیفی که از بزرگواریها و جوانمردیهای کوروش شنیده بود. میدانست موافقت خواهد کرد. چنین هم شد. کوروش اجازه داد. «آراسب» بازگشت و کوروش او را به فرماندهی سپاه خود برگزید. چند سالی میگذرد تا اینکه روزی در نبرد با «مصریان» آراسب کشته میشود.
پیکر آراسب را طی مراسمی دفن میکنند. کوروش سوار بر اسب از فراز تپهای میبیند که «پانتهآ» بر مزار همسرش مویه میکند. پس از انبوهی بیتابی، خنجری از آستین بیرون میآورد و به قلب خود فرو میکند. «پانتهآ» خود را بر قبر «آراسب» میکشد و کوروش این مرگ باشکوه را از دور میبیند. این داستان را فیلمنامه کردم و به وزارت فرهنگ و هنر دادم. زمان وزارت «پهلبُد» بود. با توجه به برگزاری جشنهای 2500ساله، نیازی به ساخت ابزار و ادوات جنگی و لباسهای دوران هخامنشیان نبود. چون همهچیز مهیا بود. با یکپنجم بودجه واقعی میشد فیلم را ساخت. فیلمنامه را خواندند. خوششان آمد. کلی هم بهبه و چهچه کردند اما آخرسر گفتند: «بسیار خب. حالا چه کسی قرار است نقش کوروش را بازی کند؟» خندهام گرفت. بیشتر به شوخی میماند. گفتم: «یک بازیگر» خیلی جدی گفتند: «مگر بازیگری در این اندازه پیدا میشود که بتواند شأن بازی در نقش کوروش را داشته باشد؟!»
با این حرف پرونده آن فیلم را بستند. اگر در آن زمان یک آمریکایی قدم جلو میگذاشت تا چنین فیلمی بسازد بیتردید با او همکاری میکردند اما من «ایرانی» بودم و در باور آنها، ایرانیها توان ساخت پروژههای بزرگ را نداشتند.
ناچارم بگویم که من در دانشکدهای -در اتریش- درسخوانده بودم که همه دانشجویان آن اروپایی و آمریکایی بودند و من در دو رشتهتحصیلی شاگرداول آنجا شده بودم. بین آن همه دانشجوی آمریکایی و اروپایی. هم در کارگردانی و هم فیلمنامهنویسی اما پس از آن همه درس و مشق و دوری از وطن، در نخستینگام برای ساخت نخستین فیلم سینماییام، در کشور خودم به من میگفتند که، نمیشود! نمونهای دیگر از همان تنگنظری که پیشتر گفته شد، همان سردار که ذکرش رفت.
اینچنین شد که شما از نخستین تجربه بلند سینماییتان باز ماندید تا پس از انقلاب، که بالاخره موفق شدید فیلم سیاه و سفید «زندهباد…» را بسازید؟
آن ماجرا را گفتم تا توضیح داده باشم. من تلاش کردهام که پیش از اینها، نخستین فیلم سینماییام را بسازم اما نشد. بعدها هم که موفق شدم به همت و سعی خودم بوده است. در شرایطی که هیچ حمایتی از سوی دولت وجود نداشته است. درباره فیلم «زندهباد…» عرض میکنم، البته به کمک یک سرمایهگذار بخش خصوصی.
خانه من در روزهای پرهیاهوی انقلاب، نزدیک پلحافظ در خیابان انقلاب -شاهرضای سابق- بود. همه وقایع را از پنجره آن خانه میشد دید. همه آن تعقیب و گریزهای خیابانی. تیراندازیها و تظاهرات را اوایل سال 1358 بود که تصمیم گرفتم بر اساس همان وقایع فیلمنامهای بنویسم. لوکیشن فیلم هم قرار بود خانه خودم باشد؛ همان خانهای که وقایع فیلم در آن بهخاطر سپرده شده بود. بازیگرانش هم دوستانم بودند. مرحوم غلامرضا طباطبایی و مرحوم اسماعیل محمدی. سرکار خانم ثریا قاسمی هم خیلی لطف کردند و به ما ملحق شدند. مهدی هاشمی را هم همسرم «فرح اصولی» معرفی کرد که این نخستین نقش سینمایی او محسوب میشد. بچههای خودم هم بودند. فیلم با بودجه 800هزارتومانی میتوانست تولید شود. کل سرمایه ما 500هزارتومان بود. «فریدون قوانلو» مدیر فیلمبرداری و یکی از اعضای موسس «پلاتوشانزده» پیشنهاد کرد تا با شخصی به نام «مهندس هوشنگ کبیر» برای سرمایهگذاری در فیلم مذاکره کنیم، پذیرفتم. نتیجه این شد که 300هزارتومان از سوی ایشان، که فرد بسیار شریفی بود به فیلم داده شد.
فیلم در نخستین گام در «جشنواره کارلوویواری» در 1980 میلادی پذیرفته شد. آقای «مهندس محمدعلی نجفی» معاون امور سینمایی وقت، با گشادهرویی از ارسال فیلم به جشنواره استقبال کرد. فیلم «زندهباد…» در «کارلوویواری» با استقبال روبهرو شد و نخستین جایزه جهانی را برای سینمای پس از انقلاب به ارمغان آورد. در سال 1359 فیلم به اتریش برده شد. در دانشگاه وین به نمایش درآمد و از سوی دو نشریه معتبر به دانشجویان سینما توصیه شد تا به عنوان نمونههای معتبر، آن را در کنار دو فیلم از دو استاد مسلم سینما «کاگه موشا ازآکیرو کوروساوا» و «بچه زیبا از لوییمال» حتما ببینند. فیلم«زنده باد…» از نظر آن دو نشریه در تراز آثار آن دو استاد ارزیابی شده بود و این برای من یک افتخار بود.
آیا فیلم «زندهباد…» اکران شد؟
بعد از استقبال فیلم در اتریش، به ایران برگشتم تا فیلم را اکران کنم اما سه روز قبل از اکران، در حالی که آماده میشدیم تا تصویر سردر سینماهای نمایشدهنده فیلم را نصب کنیم، رییس سندیکای سینماداران جلو کار را گرفت. استدلالش هم این بود: عدهای مدام ایراد میگیرند که بر سر در سینماها «صور قبیحه» نصب میشود. ما هم تصمیم گرفتهایم فعلا اجازه ندهیم «تصویر سردر» نصب شود.
یعنی در یک دوره تاریخی، فیلمهای ما بدون تصویر سر در اکران میشدند؟
الان که فکر میکنم دقیقا یادم نمیآید که همه فیلمها بدون تصویر سردر اکران میشدند یا برخی از آنها. هر چه بود اجازه ندادند فیلم «زندهباد…» تصویر سردر داشته باشد. به رییس سندیکا توضیح دادم که پوستر فیلم، چند مشت گره کرده است مربوط میشود به تظاهرات دوران انقلاب به علاوه یک پنجهخونین که بر دیوار نقش بسته است. در دوران تظاهرات پیش از انقلاب میشد چنین تصاویری را همهجا دید. ایشان گفت نه و فیلم بدون تصویر سردر، اکران شد. فقط روی یک صفحه «A4» نوشتند «زندهباد… » و آن را چسباندند جلو در سینما. بیهیچ توضیحی! یکی از چند سینمایی هم که فیلم در آن اکران شده بود، نزدیکیهای راهآهن بود. در همین جنوب شهر، بعد هم خبر آوردند که دارند حلقههای فیلم را جابهجا نمایش میدهند. مثلا اول حلقهپنجم را نمایش میدهند، بعد دوم، بعد هم اول. از دو نفر از دانشجوهایم تقاضا کردم که به آن سینما بروند و اوضاع را از نزدیک ببینند و برایم خبر بیاورند. با روی برافروخته برگشتند. وضع اسفبارتر از آنی بود که فکرش را میکردم. تعریف کردند چند گردنکلفت مزاحمشان شدهاند و آنها را با «کارد» تهدید کردهاند که دیگر آن طرفها پیدایشان نشود. فیلم را هم روز سوم از اکران برداشتند. من بهدلیل سرمایهگذاری روی نخستین فیلم سینماییام و جلوگیری از اکران مناسب آن، ورشکست شدم. سرمایهام برنگشت. به آن آقای شریفی هم که به ما وام داده بود مقروض شدم و همین شکست سبب شد تا باز هم چند سالی از دومین تجربه سینماییام دور بمانم. سالها پس از فیلم «زندهباد…» مرا در کوچه و خیابان میدیدند و میپرسیدند که چرا دیگر نظیر آن را نمیسازید؟ و من فقط به اختصار پاسخ میدادم: «نمیشود.»
دوست من، بزرگترین راز لطمهزدن به یک کشور آن است که بنیه و توان سازندگانش را تلف کنیم.
برای فیلم «هیولای درون» هم مصایبی پیش آمد، ماجرای کلاغها و پوشش یکی از شخصیتهای فیلم؟
مهرداد عزیز، شما خاطراتی را زنده میکنید که چندان خوشایند نیستند. لااقل برای خودم. «هیولای درون» را در دوران جنگ ساختم البته باز هم با توجه به وقایع انقلاب چون هنوز چندان از بدو آن فاصله نگرفته بودیم و مطبوعات و رسانهها مدام به آن میپرداختند و جامعه مدام وقایع آن را مرور میکرد. فیلم در سال 1362 یا 63 در دومین دوره جشنواره فیلمفجر نمایش داده شد و از همان جشنواره جایزه «بهترین کارگردانی» و «بهترین فیلمبرداری» را دریافت کرد اما فیلم اکران نشد! مسوولان وقت معاونت امور سینمایی به من گفتند: «چرا اینقدر کلاغ در فیلمت هست!؟» زمان رخداد وقایع فیلم پاییز بود. در یک منطقه پُردرخت. حضور کلاغها هم در آن فصل طبیعی بود. توضیح دادم اما بهنظر آنها قانعکننده نیامد.
این ماجرا گذشت و فیلم همچنان در توقیف بود تا اینکه روزی خبر آوردند که فردی روحانی به معاونت سینمایی ملحق شده و تمایل دارد مشکل فیلم را حل کند. ایشان گفته بود مایل است مرا ببیند. استقبال کردم. به وزارتخانه رفتم. ایشان گفت فیلم را دیده است و از آن خوشش آمده است. فقط یک مشکل در آن مشاهده کرده است که در صورت برطرف کردن آن، اجازه میدهد، اکران شود. پرسیدم چه مشکلی؟ گفت: «در سراسر فیلم، بازیگر نقش اول زن فیلم، با پوششی که تداعی کفن میکند پیشروی همسرش ظاهر میشود. بهتر است آن پوشش تغییر کند تا مشکل حل شود. «ابتدا گمان کردم اشتباه شنیدهام»، پرسیدم منظورتان عوضکردن لباس آن خانم است؟»
ایشان گفت: «بله دقیقا.» توضیح دادم که این تئاتر نیست که بتوان برای اجرای بعدی لباس بازیگرش را عوض کرد. این فیلم است و اصلا امکان چنین کاری وجود ندارد. اگر تئاتر بود قطعا به بازیگرم میگفتم برود پشتصحنه لباسش را عوض کند اما در فیلم امکانپذیر نیست. ایشان گفت: «من سعی کردم به شما کمک کنم اما بهنظر میرسد خودتان تمایلی ندارید مشکلتان حل شود!» گفتم: «حاجآقا من دلم میخواهد مشکل حل شود اما راهی را پیشروی من بگذارید که بتوانم انجام دهم. چون راهی که گفتید شدنی نیست.»
گفت: «چهره این خانم بازیگر -شهلا میربختیار- جذاب است و شما چندبار آن را در طول فیلم نشان میدهید. شما باید کاری کنید تا این چهره در طول فیلم واضح دیده نشود» پرسیدم: به چه شکل؟ ایشان گفت: «به هنگام نمایش فیلم در سینما، هر وقت به چهره ایشان میرسید، آپارات را نامیزان کنید تا تصویر ایشان «مات» شود، بعد از اینکه آن تصویر رفت، دوباره تصویر را «میزان» کنید. اینچنین همه چیز درست میشود. مشکل فیلم هم حل میشود!» گفتم: آخر، حاج آقا، فیلم در هفت یا هشت سالن قرار است نمایش داده شود. آن هم در چند سانس. آیا میشود برای هریک از این سالنها، یک نفر را مامور کرد که از صبح تا شب پای دستگاه آپارات بایستد و همه حواسش به فیلم باشد تا صحنهای از دستش در نرود و درست سربزنگاه آن تصویر را «مات» کند؟ به نظر ناممکن میآید.
ایشان که اتفاقا جوان هم بود ناراحت شد. در حالی که از جایش برمیخاست گفت: «گفتم که من خواستم به شما کمک کنم اما شما نخواستید.» و رفت.
چند وقت بعد شنیدم فیلم اکران شده است اما به جای 135 دقیقه 90 دقیقهاش را اکران کردهاند. 45 دقیقه از فیلم را درآورده بودند!
سال 88 یا 89 بود که به من گفتند. «هیولای درون» بهترین فیلم مربوط به وقایع انقلاب شناخته شده است و جایزه بهترین کارگردانی به شما تعلق میگیرد. بعد هم درون یک جعبه برای قدردانی از من چند سکه جایزه دادند. اعلام کردند پنج سکه بهار آزادی است. به خانه که آمدم جعبه را باز کردم. سه سکه درونش بود. همسرم گفت به مسوولان مراسم اطلاع بده که یک وقت برای دیگران این مشکل پیش نیامده باشد. باعث آبروریزی است. تماس گرفتم و به مسوول مراسم اطلاع دادم. او گفت: «اشتباهی است که شده. اهمیت ندارد فراموش کنید!»
یعنی چه؟ به جای عذرخواهی، اینطور به شما جواب دادند؟!
خسرو سینایی، سکوت میکند. «تلخ خند» گوشه لبانش، حجمی مفهومی از چهرهاش میسازد. تردید یا تصمیم؟ لحظهای دیگر میشود فهمید که در ذهن رازآلود او چه گذشته است؟ اما آیا همه وقایعی را که بر او گذشته بود، فاش میگفت؟
از جا برخاست. به سوی تنها در منتهی به حیاط پشت خانه رفت. فضای غمبار زمستانی حیاط. مرا یاد تصاویر غمبار «هیولای درون» انداخت. آن درختها و انبوهی کلاغ که بر زمینی پوشیده از برگهای پاییزی، در قابی چهارگوش، گرفتار آمدهاند. صدای کلیک فندک میآید. دودی با طعم توتون فضا را میآکند. سینایی در درگاه ایستاده است و به آسمان خالی چشمدوخته است. «گیزلا وارگا» با سینی چای و کیک میآید. چند برش کیک و دو لیوان چایداغ. بوی سیگار اذیتش میکند. دقایقی مینشیند. نگران شده است. میگوید: «فکر کردم اتفاقی افتاده؟ » لحظاتی صدای سینایی بلند شده بود. آن هم زمانی که داشت ماجرای «زندهباد…» را تعریف میکرد. صدایش میلرزید. هرچه بود بر او سخت گذشته بود. ورشکستگی و نابودی دستاورد یک عمر. همین صدای بلند و لرزان. همسرش «گیزلا» را با نگرانی به آنجا، کشانده بود. سینایی آرام گرفته بود. حالا میشد حتی چند کلمه شوخی کرد. طبعشوخ گیزلا فضا را میشکند. لحظهای بعد او میرود و گفتوگوی ما- من و خسرو سینایی- ادامه مییابد:
در فاصله سال 1349 تا 1358، تعدادی فیلم کوتاه میسازید. فیلمها چه سرنوشتی پیدا کردند؟
سال 49 به اتفاق مرحوم «فریدون قوانلو» فیلمبردار و «عباس محمدینام» مدیر تولید و «علیاصغر اسکندری» مدیرفنی گروهی تشکیل دادیم با نام «پلاتو شانزده.» بهایندلیل گذاشتیم «شانزده»، چون تمام فیلمهایی که میگرفتیم «16میلیمتری» بود. آن موقع قراردادی با انجمن اولیا و مربیان بسته بودیم و قرار شده بود بر اساس رخدادهای واقعی، که به صورت نامه به انجمن میرسید، فیلمنامههایی نوشته شود و بر همان اساس هم فیلم ساخته شود. من نامهها را میخواندم و آنها را با تغییراتی تبدیل به فیلمنامه میکردم. بعد هم تمام آنها را خودم کارگردانی میکردم. فیلمهایی با اندازههای مختلف. هم کوتاه و هم نسبتا بلند. همه آنها را هم با «نابازیگران» ساختهام. بازیگران غیرحرفهای. شاید نوعی پایهگذاری سینمای رئالیستی که بعدها در دهه 60 و 70 در سینمای ما مرسوم شد. تنها فیلمی که در آن از یک بازیگر حرفهای استفاده کرده بودم، فیلم نیمساعتهای بود با عنوان «فرار» که آقای محمدعلی کشاورز در آن بازی میکرد. برخی از این فیلمها را توانستهام نزد خودم حفظ کنم اما اغلب آنها نمیدانم چه سرنوشتی پیدا کردهاند.
برای انجمن اولیا و مربیان چند فیلم ساختید؟
30 فیلم. که کوتاهترینشان سهدقیقهای و بلندترینشان 53 دقیقهای است.
گویا برخی از آن فیلمها، توسط دیگران بازسازی شدهاند چرا؟ مگر نمیشد همان فیلمها را مجددا نشان داد؟
من 25 سال در دانشکدههای مختلف تدریس کردهام. از سال 1346 تا 1371، دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، دانشکده هنرهای دراماتیک، دانشکده سینما و تئاتر، مدرسه عالی تلویزیون و مرکز اسلامی فیلمسازی باغ فردوس. در طول این همه سال، با دانشجوهای مختلفی سروکار داشتهام و همواره هم سعی کردهام در کلاسهایم با دانشجویان روی نمونههایی کار کنم. روزی در یکی از همین کلاسها، یکی از دانشجوها داستانی آورد که برایم کاملا آشنا بود. پرسیدم این داستان را از کجا آوردهای؟ گفت: این را برای شما آوردهام. برای خواندن در کلاس نیست. مجددا پرسیدم: خب از کجا آن را برداشتهای؟ با این پا و آن پا کردن و لکنت گفت: «از یکی از فیلمهای شما! »
مدتها بود فیلمهای مرا جایی نشان نمیدادند. تعجب کردم پرسیدم: مگر تو فیلم مرا دیدهای؟
گفت: بله استاد. در انجمن اولیا و مربیان به من نشان دادند. آنها فیلمهای شما را که قبل از انقلاب ساختهاید به ما نشان دادند و از ما خواستهاند تا عین همانها را برایشان بسازیم. چون در تصاویر پیش از انقلاب، برخی از افراد حجاب ندارند. به ما گفتهاند همانها را با حجاب برایشان بازسازی کنیم. هیچ تغییری هم نمیخواهد بدهید. عینا فیلمها را کپی کنید. فقط حجاب بازیگران- همان نابازیگرها- را درست کنید.
همین میشود که من پس از 25 سال تدریس و این همه سال فیلمسازی میآیم کنج خانه مینشینم.
این رفتار غیراخلاقی را چه کسی باید توضیح دهد؟ به دانشجوی من میگویند به استادت خیانت کن! آیا این حیرتآور نیست؟ کاش به همین دانشجو یاد میدادند تا حرمت نگه دارد و از استادش برای یافتن ایدههای نو مدد بگیرد. نه آنکه او را وادار به «ایده دزدی» کنند. حتی از ایده هم که بگذریم ساخت و دکوپاژ و میزانسن و کادربندی چه؟ آیا آنها را هم باید مصادره کرد؟
فندکی و آتشی و انبوهی دود که به هوا برمیخیزد. به من گفته بود بسیاری از ناگفتهها را فاش خواهم گفت. ناگفتههایی که سالها با او تا بهامروز همچون زخمی کهنه آمدهاند تا روزی چون امروز سر باز کنند.
زخمها همه با درد همراهند. زخمهای روح، زخمهای عمیقتریاند. زخمهایی از جنس همان روح، جنسی وصفناپذیر، اما دردناک.
سینایی سالهاست که از درد کمر رنج میبرد. اما دردهای روحی او، امروز درد کمرش را از یادش برده است. در طول تمام مدتی که حرف میزند، چشمهایش اشکبار است. اندوهی ژرف در آنها نمایان است. اندوهی که حکایت سالها زندگی هنرمندانه را با خود دارد.
به ستون برافراشته دستنوشتهها و یادداشتهایش که در گوشه اتاق از سطح زمین تا کمرکش دیوار قد کشیده است اشاره میکنم میپرسم:
اینها همه فیلمنامهاند؟
در حالی که روی آنها خم میشود تا یکبهیک آنها را نشانم دهد توضیح میدهد:
بله تعدادی فیلمنامه است و تعدادی دیگر ترجمه و آثار منتشر شده. تعدادشان زیاد است. همه اینها محصول کنجخانه نشستن است و معنی آن این است که اگر نگذاشتهاند فیلم بسازم، اما میتوانم کارهای دیگر بکنم. بنویسم، ترجمه کنم، تحقیق کنم و اگر فیلمساز جوانی کمک و راهنمایی خواست کمک و راهنمایی کنم.
معنای این همه فیلمنامه رویهم تلنبار شده این نیست که من نمیتوانستهام فیلم بسازم. معنای آن این است که نشده است، بسازم! به عبارت واضحتر اینکه نگذاشتهاند، فیلمهایم را بسازم. هرکدام به بهانهای.
من خط قرمزها را میشناسم. میدانم که چه نکاتی را باید رعایت کنم. با رعایت تمامی آن نکات، نگذاشتهاند این فیلمنامهها ساخته شوند. اگر این فیلمها ساخته میشدند حالا هریک در تاریخ سینمایمان جایگاهی داشتند. در کشور لهستان به من لقب شوالیه میدهند. به جای اینکه خوشحال باشم، از فرط تاثر بغض گلویم را میفشرد. این لقب به دلیل فیلمهایی است که ساختهام و آنها آن را قدر دانستهاند. اما در وطن خودم آن فیلمها دارند خاک میخورند و فراموش میشوند!
میتوانم امروز از فیلمهایی برای شما بگویم که میتوانستند ساخته بشوند، اما هرگز ساخته نشدهاند.
آن اوایل که بنیاد سینمایی فارابی تاسیس شد، گفتند که فیلمنامهای میخواهیم که بتوانیم با ساخت آن، رسما فعالیت فارابی را در بخش تولید آغاز کنیم. فیلمنامهای را که بر اساس زندگی واقعی مرحوم پدرم، دکترسیدنصیر سینایی نوشته بودم به آنها – فارابی – دادم. فیلمنامهای باعنوان «یک عمر، یک راه، یک شهر.» همه وقایع فیلمنامه در شهر «ساری» میگذشت؛ در آن زمان که پدرم رییس بهداری شهر بود و روسها در شمال کشور جولان میدادند. پدرم به مدت 47سال در آن شهر ماند و در همانجا هم درگذشت، او همواره میگفت مردم این شهر به من احتیاج دارند. و با اینکه امکان زندگی مرفهای در تهران برای او فراهم بود، هرگز آن دیار را ترک نکرد. با مردم شهر انس و الفت دیرینه داشت. و همین الفت سبب شده بود که به ندرت شهر را -حتی به منظور یک سفر تفریحی- ترک کند. مردم روستاهای اطراف هم به دیدن او میآمدند. طبابت او را همه قبول داشتند.
فیلمنامه «یک عمر، یک راه، یک شهر» را در سال 1363 یا 1364 به فارابی دادم. همه تحسین کردند. گفتند این بهترین فیلمنامهای است که تاکنون به دست ما رسیده. و دستبهکار برآورد آن شدند. اعلام کردند با هشتمیلیونتومان باید فیلم ساخته شود. بودجه همین قدر است. گفتم برآورد خودم از خرج فیلم 15میلیونتومان است. من باید یک شهر را در طول نیمقرن ـ 50سال ـ نشان دهم. باید خانهها، مغازهها و خیابانها ساخته شوند. لباسها طراحی شوند و در طول زمان، همه آنها دستخوش تغییر شوند. با بودجه پیشنهادی شما نمیشود این فیلم را ساخت. آنها گفتند: «ما فقط میتوانیم هشتمیلیونتومان بدهیم. اگر میتوانی با همین پول فیلم را بساز، وگرنه کاری از دست ما بر نمیآید. میتوانی از خیرش بگذری.»
چند سالی ـ گمان میکنم سه یا چهار سال ـ گذشت. از شبکه دو تلویزیون با من تماس گرفتند. آقای مهدی ارگانی مدیر شبکه بود. گفت: «فیلمنامه شما خیلی خوب بود. ما علاقهمندیم آن را برای این شبکه بسازید.» در آن سالها آقای ارگانی عضو شورای فیلمنامه بنیاد فارابی هم بود. فیلمنامه من را آنجا شنیده بود! گفتم شنیده. چون آن موقع علاوه بر نسخه تایپشده فیلمنامه، یک نسخه قرائت شده و ضبط شده روی نوارکاست هم باید به فارابی ارایه میدادیم که ایشان آن را شنیده بودند. سه یا چهار سال بعد، به دلایلی ـ که نمیدانم چیست ـ یادشان آمده بود و لطف کردند، با من تماس گرفتند.
من در پاسخ به ایشان گفتم: من برای ساخت فیلم اعلام آمادگی میکنم. اما حالا دیگر بودجه آن نسبت به گذشت زمان، تغییر کرده است. پرسید: شده است چقدر؟
گفتم: آن 15میلیون، حالاشده است 110میلیون.
طبیعی بود که باز هم مخالفت شود. که مخالفت هم شد. فیلم ساخته نشد. اما در طول سالهای بعد، بخشهایی از همان فیلمنامه را در سریالهایی که از تلویزیون پخش میشد دیدهام. سریالهایی که اغلبشان قابل دوبار دیدن نیستند. اما همچنان مدام تصویب و ساخته میشوند.
سینایی مصمم است همه آنچه بر او رفته است را فاش بگوید هر چند که با یادآوریشان غبار اندوه بر چهرهاش، مینشیند. اشک دیدگانش را تار و بغض گلویش را میفشارد. اما میگوید. میگوید چون ممکن است هیچگاه همچون امروز، به این صرافت نیفتد که بگوید. خودش میگوید، بارها خواستهام بگویم اما هر بار به خودم نهیب زدهام که حالا وقتش نیست. بگذار وقتی دیگر! و آن وقت بارها به وقتی دیگر موکول شده است تا به امروز. امروز مصمم به گفتنم. شاید اگر به فردا موکول میشد باز همان «وقت دیگر» تکرار میشد. همان «شاید وقتی دیگر».
میدانم که نباید کلامش را قطع کنم. حتی اگر پرسشی در من بیدار میشود، باید به بعد موکول کنم. به آن دم که بتوان بیان کرد. و من بیش از آنکه نیاز به پرسیدن داشته باشم نیاز به دانستن داشتم. سینایی، مرا در این مسیر با خود میبرد. سیر در گذشتههای رازآلود یک فیلمساز؛ فیلمساز که نه یک هنرمند. آهنگساز، نوازنده چیرهدست، معمار، مترجم، شاعر، نویسنده، پژوهشگر، فیلمنامهنویس و کارگردان.
ضمنا او خطیب خوبی هم بود. واژههایی که رام او بودند. و جملههایی که ویراسته شده ادا میشدند. از آن ستون برافراشته از فیلمنامهها، فیلمنامهای دیگر بر میگیرد و خطاب به من میگوید:
مهرداد عزیز، اگر بخواهم یک به یک این مجلدات را به تو نشان دهم و ماجرایی که بر هر یک رفته است را شرح دهم، سخنم به امروز قد نمیدهد. شاید روزهای دیگر نیز باید وقت بگذاری تا بتوانم شرح یک به یک این فیلمنامهها را به تو باز بگویم. هر چند که از حوصله تو ممکن است، بیرون باشد. اما این یکی- و به فیلمنامهای که در دست گرفته است اشاره میکند- این فیلمنامه را در سال 1372 نوشتم. دقیقا 20سال پیش، در دی1372. داستان زندگی «رضا عباسی» است. منابعی هم که از آن استفاده کردهام در انتهای فیلمنامه آوردهام. تلاشی که من کردهام، این است که زندگی «رضا عباسی» را دراماتیزه کردهام. با اینکه بستر همه وقایع داستان، تاریخ است و همه هم مبتنی بر اسناد تاریخی، فیلمنامه را رد کردند. البته بعدها فیلمنامه را به صورت یک کتاب منتشر کردم.
و کتاب را نشانم داد. عنوانش بود: «صورتگران عصرخون». کتاب را به دستم داد تا ورق بزنم. به بخشهایی از کتاب اشاره کرد. که مسوولان وقت تلویزیون به آن ایراد گرفته بودند. به دیالوگهایی اشاره کرد. و به واژههایی که از دهان قهرمان قصه بیرون میآمد.
آرام گفت: واقعا مسخره نیست؟
لحظهای بعد فیلمنامهای دیگر در دست داشت. و داستانی دیگر از ناکامی در ساخت آن.
بار دیگر با همان حرارت پیشین گفت:
فیلمنامه «سپیدجامه» در سال 1374 نوشته شد. پس از ناکامی در تصویب و ساخت آن، به ناشری سپردم چاپ شد، اما مانع انتشارش شدند. چند نسخهای از آن را به خانه سینما دادم تا میان اعضا پخش کنند. داستان انسانی است که در قرن دوم هجری، قیام میکند پس از آنکه پیروانی پیدا میکند نقاب بر چهره میزند و ادعای خدایی میکند.
و این یکی- فیلمنامهای دیگر در دست میگیرد و به من نشان میدهد، صفحات انبوهی دارد. مجلد قطوری است- میگوید:
این فیلمنامه ضمایمی دارد که کاملا آن را مستند کرده است. ماجرای واقعی «ترور برادرم» است. او پزشک مقیم آمریکا بود. یک روز در مقابل پارکینگ مطبش به ضرب گلوله یک آمریکایی از پا درمیآید. او از ناحیه هر دو پا فلج میشود. مطبوعات محلی، ماجرا را بازتاب میدهند. شهر در بهتوحیرت فرو میرود. تلویزیونهای محلی ماجرا را تا زمان برگزاری دادگاه که یک سال پس از وقوع حادثه تشکیل میشود پیگیری میکنند. اما از بخت بد حادثه واقعهای خارج از اراده برادر نگونبختم، هیاتمنصفه و دادگاه را تحتتاثیر قرار میدهد. و رای بر علیه برادرم صادر میشود!؟
پنج روز پس از تشکیل نخستین جلسه دادگاه، خبر میرسد که سفارت آمریکا در ایران توسط گروهی دانشجوی انقلابی تصرف شده است. افکار عمومی آمریکا، متاثر از این رخداد، دادگاه را از مسیر عدالت خارج میکند. ضارب بیگناه شناخته میشود! ! و «برادر بیگناه من»، گناهکار اعلام میشود. او که دیگر رمق روی پاایستادن نداشت قربانی «بیعدالتی» مضاعفی میشود که بر او رفته بود. چندی بعد، در کنج خلوتویاس خود، دست به خودکشی میزند و اینچنین به زندگی پر از رنج و سختی خود، در آن غربت مظلومکش پایان میدهد.
در این لحظه، سینایی چشمهایش را از من میدزدد. با سرانگشتش آرام، قطره اشک گوشه چشمش را پاک میکند. جرعهای آب مینوشد و بیآنکه به من چشم بدوزد، کلام از سر میگیرد:
این بیعدالتی در آمریکا رخ داده است. فیلمنامه هم که کاملا مستند و مستدل است. چرا نباید ساخته شود؟ یک پزشک متخصص که کارش درمان انسانها بوده است، با بیرحمی از پا درمیآید. حقوقش نادیده گرفته میشود و سپس در نهایت بیعدالتی وادار به پرداخت مخارج دادگاه میشود. و ضارب به جای زندان به آسایشگاه روانی منتقل میشود که البته چند وقت بعد از آنجا آزاد میشود. بعد از ماجرای گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران، افکار عمومی آمریکا، هر ایرانی را یک گروگانگیر به حساب میآورد. گروگانگیر بالقوهای که دارد از آمریکاییها حقوق هم دریافت میکند و در کنار آنها از حقوق شهروندی استفاده میکند. آن دادگاه برای آنها یک فرصت بود تا بتوانند، دقدلیشان را سر یک ایرانیفلکزده، خالی کنند. و آن ایرانی برادر من بود.
از شنیدن این ماجرا، حال من هم دگرگون شد. حادثه غریبی بود، غریب و تکاندهنده! چگونه توانسته بود سوگ برادر را تاب بیاورد؟ چه داستان غمانگیزی! بیآنکه توافق کرده باشیم، بینمان سکوت درمیگیرد، برمیخیزد به سوی در نیمگشوده حیاط میرود، در درگاه میایستد. سیگاری میگیراند و دود آن را در آسمان غمبار و سرد حیاط میپراکند. هوای سرد و دود سیگار از میانه دو لنگه در، تو میریزد. سرما به تنم چنگ میاندازد. مورمورم میشود. در همین لحظه گیزلا با سینی چای داغ سرمیرسد: چه بهموقع! چای کمرنگ را به من تعارف میکند. چای سینایی را روی میز چوبین قدیمی وسط اتاق میگذارد. فنجانهای خالی و نیمخورده را برمیدارد و بیهیچ کلامی میرود.
سینایی به جای خود بازمیگردد. فنجان چای را در دست میگیرد. چندی نگاه میدارد. سپس جرعهای مینوشد، داغ است. رو به من میگوید: اگر سردت است، در را ببندم؟ منتظر نمیمانم تا او برخیزد، برمیخیزم و در را میبندم. هنوز دود سیگار در فضای اتاق معلق است، که میگویم: قدری باز باشد بهتر است و لای در را باز میگذارم.
دست نوشتههای زیادی مانده است تا داستانشان شنیده شود. همچنان که حرفهای زیادی مانده است تا بازگو شوند. میگویم:
اگر خسته شدهاید بگذاریم برای «وقت دیگر»؟
(با لبخندی پاسخ میدهد): میدانی که آن «وقتی دیگر» ممکن است به «وقتی دیگر» دیگری موکول شود. پس بهتر است ادامه دهیم. «شاید وقتی دیگر، دیر است.»
استقبال میکنم. من که از شنیدن خسته نمیشدم، این او بود که خسته میشد. کسی که از مرز 70سالگی عبور کرده بود و حالا در این سن داشت تلخترین خاطرات زندگیاش را مرور میکرد. میپرسم:
ترجمه چه؟ مدتی طولانی داشتید روی یک کتاب قدیمی به زبانآلمانی کار میکردید. آن کتاب چه شد؟
کتابی است متعلق به 160سال پیش. سفرنامه یک مجارستانی به ایران است که مشاهدات و خاطراتش را از ایران بیش از یکقرنونیم پیش به زبانآلمانی روایت میکند. کتاب را به زحمت پیدا کردم. چون همه نسخههای آن نایاب شدهاند و من توانستم از طریق یک دوست آلمانی که سالها داشت روی افسانههای ایرانی کار میکرد، یک نسخه از آن را به دست آورم. چاپ کتاب متعلق به 1863 میلادی است. از بیکاری ناخواستهای که دچارش شده بودم، استفاده کردم و کتاب را ترجمه کردم. کتاب ابتدا برای دفتر پژوهشهای فرهنگی ترجمه شد. 10 سال آنجا بلاتکلیف ماند، تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم آن را به «آقای بجنوردی» رییس دایرهالمعارف اسلامی بدهم تا لااقل از این طریق منتشر شود. ترجمه کتاب کار سنگین و طاقتفرسایی بود. نثر کتاب نثر قدیمی آلمانی بود و ترجمه آن دشوار بود. به همین دلیل واژه به واژه روی آن کار کرده بودم. انتشار آن برای من اهمیت داشت. به آقای بجنوردی گفتم کتاب را میتواند در نسخههای محدود و فقط برای اهلفن ـ تاریخنگاران و تاریخپژوهان ـ چاپ کند. حتی تاکید کردم که هیچ چشمداشت مالی هم از این بابت ندارم، بعدها هم نخواهم داشت. اما کتاب منتشر نشد. هر چه بود یک روایت از هزاران روایت از یک دوره تاریخ ایران بود. با همه ضعفها و قوتهایش. اما این زحمت هم نادیده گرفته شد. اصرار من برای انتشار محدود کتاب هم با بیاعتنایی روبهرو شد.
من چه باید بگویم؟ دیگر چه باید کرد تا بتوان لااقل حاصل تلاشها دیده شود؟ برای خیلیها که از این تلاشها بیخبرند ممکن است اینگونه تلقی شود که من دسترویدست گذاشتهام تا یکی بیاید به من بگوید بیا این پروژه را بساز. این هم پول و امکانات. اما شما دارید میبینید که واقعا وضع اینگونه نیست. من هیچگاه بیکار ننشستهام و نگذاشتهام این وقایع بر من تاثیر بگذارند. ناراحت شدهام، غصه خوردهام، اما افسرده نشدهام. با خودم مبارزه کردهام. نگذاشتهام از پا در بیایم. شاید عدهای قصدشان این بوده است تا من و امثال من از پا در بیاییم. تا آن وقت بگویند. اینها ـ یعنی ما ـ نمیتوانستهاند فیلم بسازند. اما آیا آنها حقیقت را میگویند؟ ببین مهرداد عزیز، من مملکت خودم را دوست دارم. من با اینکه آزار میبینم، اما هرگز حتی فکر جلای وطن به ذهنم خطور نکرده است. دلم میخواهد همین جا بمانم و در همین آب و خاک تلاشهایم را به ثمر برسانم. یک هنرمند ایرانی، باید بتواند در کشورش فعالیت کند. به جز سالها خدمت صادقانه چه کار دیگری از من سر زده است؟ فرقی نمیکند من یا دیگری.
«مگر من چه کردهام؟» را با صدای بلند گفت، صدایش میلرزید. بغضی که مدام گلوی او را میفشرد به یک باره میترکد. هیچگاه خسرو سینایی را تا این اندازه دگرگون ندیده بودم. حالوروز غریبی داشت، روایت هر داستان اندوهبار، او را به فغان کشانده بود. اندوه و اشک بر من میبارید و من زیر آن همه فشار رفتهرفته بیتاب میشدم. سینایی همچنان که با صدای بلند میگریست خطاب به من میگوید«چرا در چنین شرایطی کسی، مسوولی حال ما را نمیپرسد؟ مگر من به کشورم خیانت کردهام؟ بیش از 45سال سردرکار خود داشتهام و هرگز با صدای بلند اعتراضی نکردهام. در طول این سالها مدام فیلم مستند و فرهنگی ساختهام. با همه سختیها و دشواریها کنار آمدهام تا فیلمم را بسازم. هر مانعی که گذاشتهاند با نهایت بردباری از آن گذشتهام. گفتوگو و مصالحه را به جنگ و درگیری ترجیح دادهام. اما بالاخره یک روز کارد به استخوان میرسد. دیگر طاقت آدم طاق میشود. فریاددرگلومانده، خارج میشود. و بغض فروخورده، میشکند و آنچه تاکنون پنهان مانده فاش میشود. مهرداد جان، این غمی دیرینه است. زخمیکهنه که مدام در طول این سالها با خود حملش کردهام و هرگز نگذاشتهام کسی ناله من را بشنود. هرچند در خلوت خود، از درد آن نالیدهام. اما امروز این زخم سرباز کرده است و ناله من را تو شنیدهای.
چندی بعد، در دوشنبهای دیگر، فیلمی دیگر دیدم. که بسیار غریب بود. فیلمی که کابوسوار، در مکانی تاریک میگذشت. در آن فیلم انبوهی مجسمه عجیبوغریب فلزی دیده میشد که مدام همهمه میکردند. تصویر با ورود کبوتری سفید به آن مکان تاریک و وهمآلود آغاز میشد و اینچنین رویایی آشفته شکل میگرفت. صداها، نجواها و باز هم مجسمهها. آن فیلم «شرح حال» بود. نگاهی متفاوت به مجسمههای هنرمندی متفاوت به نام «ژازه طباطبایی» بود. هرچند در آن سنین مدرسه درک درستی از آنچه که میدیدم نداشتم اما نگاه متفاوت فیلم در من اثر کرد و با من به سالهای بعد آمد. به آن سالها که به سینمای آزاد میرفتم و دقیقتر فیلم میدیدم. در آن سالها بود که سازنده آن فیلمها را شناختم. هنرمندی خوشقریحه که میخواست «گامهای نو»در سینمای آن روزگار بردارد. سینمایی که رفتهرفته توسط گروهی نوجو داشت پوست میانداخت و دگرگون میشد. او «خسرو سینایی» بود. کسی که همگام با دیگر نوآوران سینما چندسالی میشد که گامهای نخستش را برمیداشت. تحصیلکرده اروپا – وین- بود. در آنجا هم موسیقی خوانده بود. هم معماری و هم سینما اما این سینما بود که او را گرفتار کرده بود. در وین، با دو ایرانی دیگر، همدانشگاهی است. «منوچهر طیاب» که سهسالی زودتر از او معماری را رها کرده بود تا سینما بخواند و «سهراب شهید ثالث» که همزمان با او، به این رشته راهیافته بود. «سهراب شهید ثالث» چندی بعد به دلیل بیماری، دانشگاه را در نیمهراه رها میکند و به فرانسه میرود. او پس از ترک دانشگاه هرگز به آن بازنگشت اما «خسرو سینایی» تحصیلاتش را به پایان میرساند و در سال 1346 شمسی به کشور بازمیگردد. او تصمیم گرفته بود در کنار دیگر فیلمسازان تحصیلکرده بازگشته به کشور، کارش را در سینما آغاز کند. دهه 40، دهه تحول در سینمای ایران است. در همین دهه است که موج تازهای از تحصیلکردههای سینما به ایران وارد میشوند. هژیر داریوش از فرانسه، داریوش مهرجویی از آمریکا، احمد فاروقی از فرانسه. کامران شیردل از ایتالیا، منوچهر طیاب از اتریش، سهراب شهیدثالث از فرانسه و خسرو سینایی از اتریش. پرویز کیمیاوی هم در همان سالهاست که به این جمع اضافه میشود تا گروه تحصیلکردههای سینمای ایران فزونی بگیرد. فرخ غفاری، هوشنگ بهارلو، هوشنگ کاووسی، منوچهر انور و دیگران هم از این موج حمایت میکنند. موجی که قرار است رفتهرفته بدل به توفان شود و دهه 50 را در نوردد. از آن میان، گروهی مستند میسازند و گروهی فیلم سینمایی. یکی دو تن هم پس از چند تجربه ناموفق فیلمسازی را رها میکنند و راهی دیگر در کنار سینما در پیش میگیرند. از آن میان خسرو سینایی همانند منوچهر طیاب، به مستندسازی روی میآورد. او با ساخت یک فیلم کوتاه با عنوان «آوایی که عتیقه میشود» در سال 1346 به استخدام وزارت فرهنگ و هنر درمیآید. در آن روزگار، همه تحصیلکردههای رشتههای مختلف هنر، تاپیش از شکلگیری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و راه افتادن تلویزیون ملی ایران جذب وزارت فرهنگ و هنر میشدند. احمد فاروقی، منوچهر طیاب و کامران شیردل، پیش از سینایی استخدام شده بودند و فیلمسازی مستند را در وزارت فرهنگ و هنر آغاز کرده بودند.
سینایی در دومین گام فیلمکوتاه «بیستوپنج سال هنر ایران» را میسازد. این فیلم، به تشخیص وزیر وقت پهلبد به لابراتوار برگردانده میشود و دیگر هیچگاه از آن خارج نمیشود.
در آن روزهای پس از بازگشت مدام به مراکز هنری سرمیزند تا از فعالیتهای هنری با خبر شود. به گالریهای نقاشی، به سالنهای تئاتر و به هر جایی که اتفاق هنری درخوری میافتد، سر
می زند. در یکی از شبها که به اتفاق همسرش برای تماشای نمایش«آی با کلاه، آی بیکلاه» نوشته غلامحسین ساعدی و به کارگردانی جعفر والی به سالن سنگلج میرودبه شکل کاملا اتفاقی سهراب شهید ثالث را میبیند. او نیز برای دیدن نمایش آمده بود. هر دو چندسالی از هم بیخبر بودهاند و حالا فرصتی دست داده بود تا از حال و روز هم با خبر شوند. شهید ثالث برای سینایی تعریف میکند که تازه از فرانسه بازگشته است و حالا بیکار است و حتی میگوید قصد دارد در یکی از سفارتخانهها خود را مشغول کند. سینایی به او پیشنهاد همکاری در فیلم سومش را میدهد. شهید ثالث ذوقزده میشود. او تا پیش از آن دیدار شاید هرگز به صرافت فیلمسازی نیفتاده بود اما آن دیدار همه چیز را برای شهید ثالث تغییر میدهد.
چندی بعد خسرو سینایی در حالی که دستیار جدیدی در کنارش دارد فیلمبرداری «آن سوی هیاهو» را آغازمیکند. «سهراب شهید ثالث» با دستیاری و بازیگری در این فیلم به دنیای سینما وارد میشود. چندی بعد سینایی به شهید ثالث کمک میکند تا نخستین فیلم کوتاهش را بسازد. فیلم «قفس» حاصل این همکاری است. سینایی برای فیلم شهید ثالث، موسیقی مینویسد و با پیانو اجرا میکند. «قفس» به عنوان نمونه کار پذیرفته میشود و سهراب شهید ثالث در سالهای پایانی دهه 40 به استخدام وزارت فرهنگ و هنر در میآید. رابطه صمیمی آن دو تا سالها بعد ادامه مییابد و این صمیمیت تا جایی است که اغلب اوقات فراغتشان را با هم سر میکنند.
در یکی از همان روزهای سرخوش با هم بودنشان به سینما«رکس»
لاله زار میروند تا فیلم «سلطان قلبها»را ببینند. آن روزها این فیلم سروصدا کرده بود و خیلیها را به سینماها کشانده بود از جمله این دو تحصیلکرده سینما را. سینایی میگوید: «لحظههای پایانی فیلم بود. آن صحنه که دختر بچه فیلم به سوی پدرش – فردین- میدود تا او را در آغوش بگیرد. هر دو منقلب شده بودیم. وقتی چراغهای سالن روشن شد هر دو از دیدن صورتهای خیس یکدیگر جا خوردیم. از وضع خودمان خندهمان گرفته بود. همان موقع سهراب گفت: «این حرفهای روشنفکری به هیچ دردی نمیخورد. میبینی این فیلم اشک ما را هم در آورد.»
…
یکی دو سال بعد است که سهراب شهید ثالث نخستین فیلمبلند سینماییاش را میسازد. فیلم درخشان «یک اتفاق ساده»؛ فیلمی که از آن به عنوان یکی از تاثیرگذارترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران یاد میشود. چندی بعد «طبیعت بیجان» را میسازد که این فیلم هم در ادامه موفقیتهای فیلم نخست، شهرت او را دوچندان میکند اما او تصمیم میگیرد در اروپا به کارش ادامه دهد. چمدانش را میبندد و در حالی که به فیلم سومش «در غربت» فکر میکند ایران را برای همیشه ترک میکند. حافظه سینمای ایران سهفیلم نخست سهراب شهید ثالث را بهعنوان یادگارهای گرانبهای تاریخ سینما در خود نگه داشته است.
خسرو سینایی هم در همان سالها تلاش میکند تا نخستین فیلمبلند سینماییاش را بسازد اما به او اجازه داده نمیشود. حسرت، اولین تجربه بلند سینمایی به نخستین ماههای پس از انقلاب کشیده میشود. بالاخره این امکان فراهم میشود تا سینایی نخستین فیلم بلند سینماییاش را با نام «زندهباد…» بسازد و این آغاز یک راه طولانی است، برای فیلمسازی آرمانخواه که میخواهد جهان پیرامونش را دگرگون کند. آیا او موفق میشود؟
خسرو سینایی را خیلیها با «عروس آتش» میشناسند فیلمی که در دهه 70 به روی پردهرفت. از جشنواره فیلم فجر جایزه گرفت و به عنوان فیلمی تاثیرگذار مطرح شد اما پس از آن دیگر فیلمی از او به روی پرده سینماها نرفت. به تازگی شنیدهام در خانه نشسته است و به نوشتن مشغول است. پرسشهای بیشماری در ذهنم شکل میگیرد. تصمیم میگیرم با او دیدار کنم تا پرسشهایم را مطرح کنم.
فرصت مناسبی است. تماس میگیرم و قراری میگذارم. به دیدارش میروم. در همان خانه دوستداشتنی و زیبا که انبوهی تابلو بر در و دیوارش آویخته است. هر گوشه خاطرهای و هر گوشه حکایتی.
پیشتر به من گفته بود اگر وقتش برسد خیلی حرفها را خواهد گفت؛ حرفهایی که تاکنون بر زبان نیاورده است و آن روز عزم کرده بود که بگوید: از سالها پیش از آن روزها که سینما روزهای باشکوهش را میگذراند آغاز میکنیم اما چه زود به امروز میرسیم؛ به همینجا که اینک هستیم.
راستی در این سالها بر او چه گذشته است؟ در کنارش روی صندلی قدیمی راحتی نشستهام. جابهجا میشوم تا بتوانم چشمهایش را ببینم.
میپرسم:
***
شما پس از تحصیلات آکادمیک در اروپا، در زمره نسل اولیهایی هستید که در دهه 40 فیلمسازیتان را آغاز میکنید اما قریب به دو دهه طول میکشد تا بتوانید نخستین فیلم سینماییتان را بسازید؟ چرا؟
حرفهایم را با یک داستان تاریخی شروع میکنم. در آخرین روزهای سلطنت شاهسلطانحسین صفوی. لشکرافغان به ایران حمله کرد. با توصیفی که از عظمت سپاه شاهصفوی شنیده بودند هرگز تصور نمیکردند شانس پیشروی در خاک ایران داشته باشند اما چنین نشد. آنها بهسادگی تا دروازه اصفهان پیشروی کردند و پایتخت را محاصره کردند. مردم اصفهان هم به تصور کوچکشمردن آن حمله، وقعی به محاصره نگذاشتند و سرشان را به شیرینی و چایخوردن گرم کردند. عصرها روی بام خانههایشان میرفتند. قالیچه پهن میکردند و چای و شیرینی میخوردند. افغانها هم برای ایجاد رعب و وحشت، غروبها مشعل روشن میکردند و هوهوکنان دور شهر میچرخیدند و سروصدا میکردند. این وضع آنقدر طول کشید تا شهر دچار قحطی شد. به ناچار شاه سردارانش را فراخواند تا برای این وضع چارهای بیندیشند. برخی میگویند شاهسلطانحسین صلحجو بود و برخی دیگر میگویند بیعرضه بود. هرچه بود اینک در این داستان به کار ما نمیآید. نقشهای کشیده شد قرار شد دو لشکر سمت چپ و راست لشکر افغان را ببندد. یک لشکر هم در هنگام فرار، راه آنها را در پشتسر ببندد و لشکر اصلی از روبهرو به آنها حمله کند. سرداری که قرار بود از عقب راه افغانها را ببندد رقیب سرداری بود که قرار بود از روبهرو حمله کند. او با خود اندیشید اگر من راه گریز افغانها را ببندم. این فتح به نام آن سردار تمام میشود که قرار است از جلو حمله کند. با همین اندیشه به هنگام فرار، مانع گریز افغانها نمیشود. افغانها میگریزند تجدید قوا میکنند، بازمیگردند و اینبار اصفهان را تصرف میکنند.
یک فاجعه غیرقابل جبران تاریخی، فقط به دلیل تنگ نظری یک نفر. او مصالح خودش را بر مصالح یک مملکت ترجیح داد که البته پس از شکست سپاه ایران و فروریختن دروازههای پایتخت آن مصالح شخصی هم بر باد رفت!
من به این نکته حکیمانه اعتقاد دارم که گفته شده، انسان چهار مرحله تعالی دارد. نخستین آن، فقط نسبت به خودش احساس مسوولیت میکند و نه غیر. دومین آن، هم به خودش و هم به نزدیکانش احساس مسوولیت میکند ولاغیر. سومین آن، هم به خودش و هم به جامعهاش احساس مسوولیت میکند و لاغیر و چهارمین و آخرین آن، هم به خودش و هم به کل جهانهستی احساس مسوولیت میکند. با توجه به آن قصهتاریخی و این نکته حکیمانه، میخواهم درباره سینما حرف بزنم البته نمیخواهم جنبه درد دل پیداکند. فقط قصدم روشنگری است. در سال 1991 (میلادی) فیلم «درکوچههای عشق» من برای بخش نوعی نگاه جشنواره کن انتخاب شد. فیلمی بود که در شرایط بسیار سخت آبادان ساخته بودم. در دمای بالای 50 درجهسانتیگراد، در هوای شرجی و داغ روزهای پس از جنگ، فیلمبرداری کرده بودیم. همه حرف فیلم هم این بود که آبادان به عنوان نمادی از ایران، در جنگ ویران شده است، حالا دستبهدست هم بدهیم تا آن را دوباره بسازیم.
راشها را دیدیم. همه خوب بود. کیفیت آنچه گرفته بودیم عالی بود. رنگها همه خوب بود. کپی اول که کشیده شد. رنگها تغییر کرد. به اصطلاح «ماست» شده بود. بیرنگ و بیرمق! با آقای نوذری مسوول لابراتوار وزارتخانه- ارشاد-که از پیش از انقلاب او را میشناختم، صحبت کردم. به او توضیح دادم که فیلم قرار است در جشنواره کن نمایش داده شود. آبروی من تنها نیست آبروی سینمای مملکت در میان است. نوذری- خدا رحمتش کند، انسان شریفی بود- سری تکان داد و چیزی نگفت. کپی دوم را کشید. این کپی به مراتب از کپی اول بدتر بود. از او خواهش کردم سعیاش را بکند تا کپی آبرومندی از فیلم بکشد. من در آن تاریخ طبق قراردادی که برای ساخت یک مستند داشتم باید تهران را به مقصد کردستان ترک میکردم. فرصت نشد تا بالای سر کار بایستم. کپی آخر کشیده شد و به جشنواره فرستاده شد. چندی بعد در هنگام نمایش فیلم در کاخ جشنواره کن تصویری ناامیدکننده و در عین حال خجالتآوری از فیلم روی پرده رفت که فقط من توانستم. چشمهایم را از نگاه کنجکاو مخاطبان فیلم بدزدم و سرم را در طول نمایش فیلم از شرم پایین نگه دارم. در هنگام بازگشت به ایران، به نزد مرحوم نوذری رفتم و از او گله کردم. به او گفتم که سالهاست که قابلیتهای تو را در کارهای لابراتواری میشناسم. بعید بهنظر میرسد که تو نتوانسته باشی کپی مناسبی از فیلم من بکشی. او فقط سرش را تکان داد و گفت: «نمیتوانم چیزی بگویم. شاید در فرصتی دیگر.» من هم دیگر ادامه ندادم. تا اینکه یکی، دوماه پیش از فوتش به شکل اتفاقی او را دیدم. اینبار مصرانه از او خواستم حقیقت را بگوید. گفت: «میگویم اما خواهش میکنم، شما آن را فعلا جایی بازگو نکن.» اکنون که آقای نوذری فوت کرده من به خودم اجازه میدهم تا آن نکته را بازگو کنم. امیدوارم خانواده محترم ایشان از من دلگیر نشوند.
نوذری گفت: «من هر بار از مسوولان وقت امور سینمایی وزارت ارشاد، تقاضای پوزیتیو برای کپی فیلم شما میکردم، آنها به مسوول آن قسمت دستور میدادند تا از پوزیتیوهای کهنه و تاریخ گذشته به من بدهند. من هم نتیجه کار را گزارش میکردم اما آنها باز بر همان دستور قبلی تاکید میکردند. به همین علت بود که کپی فیلم «در کوچههای عشق» رنگپریده و غیرقابلقبول از کار درآمد.» و بعد آرام گفت: «ببخشید.»
دلم گرفت. یاد تنگنظری آن سردار دوران صفوی افتادم و این آقای مدیر یا مسوولی که مانع حضور آبرومند یک فیلم در جشنواره معتبر شد. گمان میکنم ایشان حتی به آبروی خودش هم فکر نکرده بود. چه رسد به آبروی مملکت. او به گمان بردن آبروی من با آبروی کل سینمای ایران بازی کرده بود. با آبروی همان دستگاهی که خودش در آن کار میکرد.
ناچارم به آن دو فراز ابتدایی سخنم اشاره کنم و بر این نکته تاکید کنم که بسیاری از ما، منافع خود و نزدیکانمان بر منافع ملیمان رجحان دارد و به گاه تنگنظری، حتی یک مملکت را به دردسر میاندازیم.
آنچه گفتید مقدمهای بود برای پاسخ به همان پرسش که چرا آنقدر دیر نخستین فیلم سینماییتان را ساختید؟
همینطور است. این مقدمه به من کمک خواهد کرد تا در طول این گفتوگو به آن ارجاعاتی داشته باشم و اما پاسخ آن پرسش درست اشاره کردید. من در زمره همان نسلاولیهای سینمای ایران هستم و حتی کارم را در سینما، خیلی زودتر از دیگران شروع کردم. در همان آغاز به کارم، روزی «سهراب شهید ثالث» دوست صمیمی دوران دانشگاهم، به من گفت: «تو کی میخواهی اولین فیلم بلند سینماییات را بسازی؟» به او گفتم: «تا پیش از 40سالگی نمیسازم. تا آن زمان باید با ساخت فیلمکوتاه تجربه کسب کنم. قدری پخته شوم. دنیا را ببینم. بعد. چون اعتقاد دارم اینگونه دیگر همه آزمون و خطاهایم را پشت سر گذاشتهام و به بلوغی که میخواستهام رسیدهام.» سهراب خندید و گفت: «اینکه میگویی مربوط به کشورهایی است که در آن همه چیز حساب و کتاب دارد. من توصیه میکنم هر وقت فرصتش فراهم شد، بیدرنگ فیلمبلندت را بساز، نگذار فرصت از دست برود.» سهراب شهید ثالث به حرفی که میزد اعتقاد داشت و به همیندلیل بود که در نخستین فرصت فیلم بلندش، «یک اتفاق ساده» را ساخت. حرفهایش موثر بود. شوقی در من بیدار شد. تصمیم گرفتم فیلم سینمایی بسازم. جشنهای 2500ساله شاهنشاهی برگزار شده بود و «کوروش» موضوع روز بود. بهسراغ داستانی از او رفتم. از کتاب مورخ یونانی «زنوفون» با عنوان «تربیت کوروش». ماجرای دلباختگی کوروش به «پانتهآ» همسر «آراسب» پادشاه شوش بود. داستان اینگونه است. در نبردی بین این دو، «آراسب» از «کوروش» شکست میخورد. «آراسب» میگریزد. هر آنچه که از پادشاه شوش باقی میماند بهعنوان غنیمت بهدست «کوروش» میافتد. از جمله همسر آراسب. «پانتهآ» زیباست و البته باهوش و با فراست. در نخستین ملاقاتی که بین «کوروش» و «پانتهآ» رخ میدهد پیش از هرگونه پیشامدی «پانتهآ» خطاب به کوروش میگوید: «به حرمت عشق سرشار و عمیقم به همسرم «آراسب» هیچ چشمداشتی به من نداشته باش. من به او وفادار هستم و از من نخواه به او خیانت کنم.» سپس از کوروش درخواست میکند تا به حرمت این عشق به «آراسب» امان دهد تا او به نزدش بازگردد. «پانتهآ» با توصیفی که از بزرگواریها و جوانمردیهای کوروش شنیده بود. میدانست موافقت خواهد کرد. چنین هم شد. کوروش اجازه داد. «آراسب» بازگشت و کوروش او را به فرماندهی سپاه خود برگزید. چند سالی میگذرد تا اینکه روزی در نبرد با «مصریان» آراسب کشته میشود.
پیکر آراسب را طی مراسمی دفن میکنند. کوروش سوار بر اسب از فراز تپهای میبیند که «پانتهآ» بر مزار همسرش مویه میکند. پس از انبوهی بیتابی، خنجری از آستین بیرون میآورد و به قلب خود فرو میکند. «پانتهآ» خود را بر قبر «آراسب» میکشد و کوروش این مرگ باشکوه را از دور میبیند. این داستان را فیلمنامه کردم و به وزارت فرهنگ و هنر دادم. زمان وزارت «پهلبُد» بود. با توجه به برگزاری جشنهای 2500ساله، نیازی به ساخت ابزار و ادوات جنگی و لباسهای دوران هخامنشیان نبود. چون همهچیز مهیا بود. با یکپنجم بودجه واقعی میشد فیلم را ساخت. فیلمنامه را خواندند. خوششان آمد. کلی هم بهبه و چهچه کردند اما آخرسر گفتند: «بسیار خب. حالا چه کسی قرار است نقش کوروش را بازی کند؟» خندهام گرفت. بیشتر به شوخی میماند. گفتم: «یک بازیگر» خیلی جدی گفتند: «مگر بازیگری در این اندازه پیدا میشود که بتواند شأن بازی در نقش کوروش را داشته باشد؟!»
با این حرف پرونده آن فیلم را بستند. اگر در آن زمان یک آمریکایی قدم جلو میگذاشت تا چنین فیلمی بسازد بیتردید با او همکاری میکردند اما من «ایرانی» بودم و در باور آنها، ایرانیها توان ساخت پروژههای بزرگ را نداشتند.
ناچارم بگویم که من در دانشکدهای -در اتریش- درسخوانده بودم که همه دانشجویان آن اروپایی و آمریکایی بودند و من در دو رشتهتحصیلی شاگرداول آنجا شده بودم. بین آن همه دانشجوی آمریکایی و اروپایی. هم در کارگردانی و هم فیلمنامهنویسی اما پس از آن همه درس و مشق و دوری از وطن، در نخستینگام برای ساخت نخستین فیلم سینماییام، در کشور خودم به من میگفتند که، نمیشود! نمونهای دیگر از همان تنگنظری که پیشتر گفته شد، همان سردار که ذکرش رفت.
اینچنین شد که شما از نخستین تجربه بلند سینماییتان باز ماندید تا پس از انقلاب، که بالاخره موفق شدید فیلم سیاه و سفید «زندهباد…» را بسازید؟
آن ماجرا را گفتم تا توضیح داده باشم. من تلاش کردهام که پیش از اینها، نخستین فیلم سینماییام را بسازم اما نشد. بعدها هم که موفق شدم به همت و سعی خودم بوده است. در شرایطی که هیچ حمایتی از سوی دولت وجود نداشته است. درباره فیلم «زندهباد…» عرض میکنم، البته به کمک یک سرمایهگذار بخش خصوصی.
خانه من در روزهای پرهیاهوی انقلاب، نزدیک پلحافظ در خیابان انقلاب -شاهرضای سابق- بود. همه وقایع را از پنجره آن خانه میشد دید. همه آن تعقیب و گریزهای خیابانی. تیراندازیها و تظاهرات را اوایل سال 1358 بود که تصمیم گرفتم بر اساس همان وقایع فیلمنامهای بنویسم. لوکیشن فیلم هم قرار بود خانه خودم باشد؛ همان خانهای که وقایع فیلم در آن بهخاطر سپرده شده بود. بازیگرانش هم دوستانم بودند. مرحوم غلامرضا طباطبایی و مرحوم اسماعیل محمدی. سرکار خانم ثریا قاسمی هم خیلی لطف کردند و به ما ملحق شدند. مهدی هاشمی را هم همسرم «فرح اصولی» معرفی کرد که این نخستین نقش سینمایی او محسوب میشد. بچههای خودم هم بودند. فیلم با بودجه 800هزارتومانی میتوانست تولید شود. کل سرمایه ما 500هزارتومان بود. «فریدون قوانلو» مدیر فیلمبرداری و یکی از اعضای موسس «پلاتوشانزده» پیشنهاد کرد تا با شخصی به نام «مهندس هوشنگ کبیر» برای سرمایهگذاری در فیلم مذاکره کنیم، پذیرفتم. نتیجه این شد که 300هزارتومان از سوی ایشان، که فرد بسیار شریفی بود به فیلم داده شد.
فیلم در نخستین گام در «جشنواره کارلوویواری» در 1980 میلادی پذیرفته شد. آقای «مهندس محمدعلی نجفی» معاون امور سینمایی وقت، با گشادهرویی از ارسال فیلم به جشنواره استقبال کرد. فیلم «زندهباد…» در «کارلوویواری» با استقبال روبهرو شد و نخستین جایزه جهانی را برای سینمای پس از انقلاب به ارمغان آورد. در سال 1359 فیلم به اتریش برده شد. در دانشگاه وین به نمایش درآمد و از سوی دو نشریه معتبر به دانشجویان سینما توصیه شد تا به عنوان نمونههای معتبر، آن را در کنار دو فیلم از دو استاد مسلم سینما «کاگه موشا ازآکیرو کوروساوا» و «بچه زیبا از لوییمال» حتما ببینند. فیلم«زنده باد…» از نظر آن دو نشریه در تراز آثار آن دو استاد ارزیابی شده بود و این برای من یک افتخار بود.
آیا فیلم «زندهباد…» اکران شد؟
بعد از استقبال فیلم در اتریش، به ایران برگشتم تا فیلم را اکران کنم اما سه روز قبل از اکران، در حالی که آماده میشدیم تا تصویر سردر سینماهای نمایشدهنده فیلم را نصب کنیم، رییس سندیکای سینماداران جلو کار را گرفت. استدلالش هم این بود: عدهای مدام ایراد میگیرند که بر سر در سینماها «صور قبیحه» نصب میشود. ما هم تصمیم گرفتهایم فعلا اجازه ندهیم «تصویر سردر» نصب شود.
یعنی در یک دوره تاریخی، فیلمهای ما بدون تصویر سر در اکران میشدند؟
الان که فکر میکنم دقیقا یادم نمیآید که همه فیلمها بدون تصویر سردر اکران میشدند یا برخی از آنها. هر چه بود اجازه ندادند فیلم «زندهباد…» تصویر سردر داشته باشد. به رییس سندیکا توضیح دادم که پوستر فیلم، چند مشت گره کرده است مربوط میشود به تظاهرات دوران انقلاب به علاوه یک پنجهخونین که بر دیوار نقش بسته است. در دوران تظاهرات پیش از انقلاب میشد چنین تصاویری را همهجا دید. ایشان گفت نه و فیلم بدون تصویر سردر، اکران شد. فقط روی یک صفحه «A4» نوشتند «زندهباد… » و آن را چسباندند جلو در سینما. بیهیچ توضیحی! یکی از چند سینمایی هم که فیلم در آن اکران شده بود، نزدیکیهای راهآهن بود. در همین جنوب شهر، بعد هم خبر آوردند که دارند حلقههای فیلم را جابهجا نمایش میدهند. مثلا اول حلقهپنجم را نمایش میدهند، بعد دوم، بعد هم اول. از دو نفر از دانشجوهایم تقاضا کردم که به آن سینما بروند و اوضاع را از نزدیک ببینند و برایم خبر بیاورند. با روی برافروخته برگشتند. وضع اسفبارتر از آنی بود که فکرش را میکردم. تعریف کردند چند گردنکلفت مزاحمشان شدهاند و آنها را با «کارد» تهدید کردهاند که دیگر آن طرفها پیدایشان نشود. فیلم را هم روز سوم از اکران برداشتند. من بهدلیل سرمایهگذاری روی نخستین فیلم سینماییام و جلوگیری از اکران مناسب آن، ورشکست شدم. سرمایهام برنگشت. به آن آقای شریفی هم که به ما وام داده بود مقروض شدم و همین شکست سبب شد تا باز هم چند سالی از دومین تجربه سینماییام دور بمانم. سالها پس از فیلم «زندهباد…» مرا در کوچه و خیابان میدیدند و میپرسیدند که چرا دیگر نظیر آن را نمیسازید؟ و من فقط به اختصار پاسخ میدادم: «نمیشود.»
دوست من، بزرگترین راز لطمهزدن به یک کشور آن است که بنیه و توان سازندگانش را تلف کنیم.
برای فیلم «هیولای درون» هم مصایبی پیش آمد، ماجرای کلاغها و پوشش یکی از شخصیتهای فیلم؟
مهرداد عزیز، شما خاطراتی را زنده میکنید که چندان خوشایند نیستند. لااقل برای خودم. «هیولای درون» را در دوران جنگ ساختم البته باز هم با توجه به وقایع انقلاب چون هنوز چندان از بدو آن فاصله نگرفته بودیم و مطبوعات و رسانهها مدام به آن میپرداختند و جامعه مدام وقایع آن را مرور میکرد. فیلم در سال 1362 یا 63 در دومین دوره جشنواره فیلمفجر نمایش داده شد و از همان جشنواره جایزه «بهترین کارگردانی» و «بهترین فیلمبرداری» را دریافت کرد اما فیلم اکران نشد! مسوولان وقت معاونت امور سینمایی به من گفتند: «چرا اینقدر کلاغ در فیلمت هست!؟» زمان رخداد وقایع فیلم پاییز بود. در یک منطقه پُردرخت. حضور کلاغها هم در آن فصل طبیعی بود. توضیح دادم اما بهنظر آنها قانعکننده نیامد.
این ماجرا گذشت و فیلم همچنان در توقیف بود تا اینکه روزی خبر آوردند که فردی روحانی به معاونت سینمایی ملحق شده و تمایل دارد مشکل فیلم را حل کند. ایشان گفته بود مایل است مرا ببیند. استقبال کردم. به وزارتخانه رفتم. ایشان گفت فیلم را دیده است و از آن خوشش آمده است. فقط یک مشکل در آن مشاهده کرده است که در صورت برطرف کردن آن، اجازه میدهد، اکران شود. پرسیدم چه مشکلی؟ گفت: «در سراسر فیلم، بازیگر نقش اول زن فیلم، با پوششی که تداعی کفن میکند پیشروی همسرش ظاهر میشود. بهتر است آن پوشش تغییر کند تا مشکل حل شود. «ابتدا گمان کردم اشتباه شنیدهام»، پرسیدم منظورتان عوضکردن لباس آن خانم است؟»
ایشان گفت: «بله دقیقا.» توضیح دادم که این تئاتر نیست که بتوان برای اجرای بعدی لباس بازیگرش را عوض کرد. این فیلم است و اصلا امکان چنین کاری وجود ندارد. اگر تئاتر بود قطعا به بازیگرم میگفتم برود پشتصحنه لباسش را عوض کند اما در فیلم امکانپذیر نیست. ایشان گفت: «من سعی کردم به شما کمک کنم اما بهنظر میرسد خودتان تمایلی ندارید مشکلتان حل شود!» گفتم: «حاجآقا من دلم میخواهد مشکل حل شود اما راهی را پیشروی من بگذارید که بتوانم انجام دهم. چون راهی که گفتید شدنی نیست.»
گفت: «چهره این خانم بازیگر -شهلا میربختیار- جذاب است و شما چندبار آن را در طول فیلم نشان میدهید. شما باید کاری کنید تا این چهره در طول فیلم واضح دیده نشود» پرسیدم: به چه شکل؟ ایشان گفت: «به هنگام نمایش فیلم در سینما، هر وقت به چهره ایشان میرسید، آپارات را نامیزان کنید تا تصویر ایشان «مات» شود، بعد از اینکه آن تصویر رفت، دوباره تصویر را «میزان» کنید. اینچنین همه چیز درست میشود. مشکل فیلم هم حل میشود!» گفتم: آخر، حاج آقا، فیلم در هفت یا هشت سالن قرار است نمایش داده شود. آن هم در چند سانس. آیا میشود برای هریک از این سالنها، یک نفر را مامور کرد که از صبح تا شب پای دستگاه آپارات بایستد و همه حواسش به فیلم باشد تا صحنهای از دستش در نرود و درست سربزنگاه آن تصویر را «مات» کند؟ به نظر ناممکن میآید.
ایشان که اتفاقا جوان هم بود ناراحت شد. در حالی که از جایش برمیخاست گفت: «گفتم که من خواستم به شما کمک کنم اما شما نخواستید.» و رفت.
چند وقت بعد شنیدم فیلم اکران شده است اما به جای 135 دقیقه 90 دقیقهاش را اکران کردهاند. 45 دقیقه از فیلم را درآورده بودند!
سال 88 یا 89 بود که به من گفتند. «هیولای درون» بهترین فیلم مربوط به وقایع انقلاب شناخته شده است و جایزه بهترین کارگردانی به شما تعلق میگیرد. بعد هم درون یک جعبه برای قدردانی از من چند سکه جایزه دادند. اعلام کردند پنج سکه بهار آزادی است. به خانه که آمدم جعبه را باز کردم. سه سکه درونش بود. همسرم گفت به مسوولان مراسم اطلاع بده که یک وقت برای دیگران این مشکل پیش نیامده باشد. باعث آبروریزی است. تماس گرفتم و به مسوول مراسم اطلاع دادم. او گفت: «اشتباهی است که شده. اهمیت ندارد فراموش کنید!»
یعنی چه؟ به جای عذرخواهی، اینطور به شما جواب دادند؟!
خسرو سینایی، سکوت میکند. «تلخ خند» گوشه لبانش، حجمی مفهومی از چهرهاش میسازد. تردید یا تصمیم؟ لحظهای دیگر میشود فهمید که در ذهن رازآلود او چه گذشته است؟ اما آیا همه وقایعی را که بر او گذشته بود، فاش میگفت؟
از جا برخاست. به سوی تنها در منتهی به حیاط پشت خانه رفت. فضای غمبار زمستانی حیاط. مرا یاد تصاویر غمبار «هیولای درون» انداخت. آن درختها و انبوهی کلاغ که بر زمینی پوشیده از برگهای پاییزی، در قابی چهارگوش، گرفتار آمدهاند. صدای کلیک فندک میآید. دودی با طعم توتون فضا را میآکند. سینایی در درگاه ایستاده است و به آسمان خالی چشمدوخته است. «گیزلا وارگا» با سینی چای و کیک میآید. چند برش کیک و دو لیوان چایداغ. بوی سیگار اذیتش میکند. دقایقی مینشیند. نگران شده است. میگوید: «فکر کردم اتفاقی افتاده؟ » لحظاتی صدای سینایی بلند شده بود. آن هم زمانی که داشت ماجرای «زندهباد…» را تعریف میکرد. صدایش میلرزید. هرچه بود بر او سخت گذشته بود. ورشکستگی و نابودی دستاورد یک عمر. همین صدای بلند و لرزان. همسرش «گیزلا» را با نگرانی به آنجا، کشانده بود. سینایی آرام گرفته بود. حالا میشد حتی چند کلمه شوخی کرد. طبعشوخ گیزلا فضا را میشکند. لحظهای بعد او میرود و گفتوگوی ما- من و خسرو سینایی- ادامه مییابد:
در فاصله سال 1349 تا 1358، تعدادی فیلم کوتاه میسازید. فیلمها چه سرنوشتی پیدا کردند؟
سال 49 به اتفاق مرحوم «فریدون قوانلو» فیلمبردار و «عباس محمدینام» مدیر تولید و «علیاصغر اسکندری» مدیرفنی گروهی تشکیل دادیم با نام «پلاتو شانزده.» بهایندلیل گذاشتیم «شانزده»، چون تمام فیلمهایی که میگرفتیم «16میلیمتری» بود. آن موقع قراردادی با انجمن اولیا و مربیان بسته بودیم و قرار شده بود بر اساس رخدادهای واقعی، که به صورت نامه به انجمن میرسید، فیلمنامههایی نوشته شود و بر همان اساس هم فیلم ساخته شود. من نامهها را میخواندم و آنها را با تغییراتی تبدیل به فیلمنامه میکردم. بعد هم تمام آنها را خودم کارگردانی میکردم. فیلمهایی با اندازههای مختلف. هم کوتاه و هم نسبتا بلند. همه آنها را هم با «نابازیگران» ساختهام. بازیگران غیرحرفهای. شاید نوعی پایهگذاری سینمای رئالیستی که بعدها در دهه 60 و 70 در سینمای ما مرسوم شد. تنها فیلمی که در آن از یک بازیگر حرفهای استفاده کرده بودم، فیلم نیمساعتهای بود با عنوان «فرار» که آقای محمدعلی کشاورز در آن بازی میکرد. برخی از این فیلمها را توانستهام نزد خودم حفظ کنم اما اغلب آنها نمیدانم چه سرنوشتی پیدا کردهاند.
برای انجمن اولیا و مربیان چند فیلم ساختید؟
30 فیلم. که کوتاهترینشان سهدقیقهای و بلندترینشان 53 دقیقهای است.
گویا برخی از آن فیلمها، توسط دیگران بازسازی شدهاند چرا؟ مگر نمیشد همان فیلمها را مجددا نشان داد؟
من 25 سال در دانشکدههای مختلف تدریس کردهام. از سال 1346 تا 1371، دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، دانشکده هنرهای دراماتیک، دانشکده سینما و تئاتر، مدرسه عالی تلویزیون و مرکز اسلامی فیلمسازی باغ فردوس. در طول این همه سال، با دانشجوهای مختلفی سروکار داشتهام و همواره هم سعی کردهام در کلاسهایم با دانشجویان روی نمونههایی کار کنم. روزی در یکی از همین کلاسها، یکی از دانشجوها داستانی آورد که برایم کاملا آشنا بود. پرسیدم این داستان را از کجا آوردهای؟ گفت: این را برای شما آوردهام. برای خواندن در کلاس نیست. مجددا پرسیدم: خب از کجا آن را برداشتهای؟ با این پا و آن پا کردن و لکنت گفت: «از یکی از فیلمهای شما! »
مدتها بود فیلمهای مرا جایی نشان نمیدادند. تعجب کردم پرسیدم: مگر تو فیلم مرا دیدهای؟
گفت: بله استاد. در انجمن اولیا و مربیان به من نشان دادند. آنها فیلمهای شما را که قبل از انقلاب ساختهاید به ما نشان دادند و از ما خواستهاند تا عین همانها را برایشان بسازیم. چون در تصاویر پیش از انقلاب، برخی از افراد حجاب ندارند. به ما گفتهاند همانها را با حجاب برایشان بازسازی کنیم. هیچ تغییری هم نمیخواهد بدهید. عینا فیلمها را کپی کنید. فقط حجاب بازیگران- همان نابازیگرها- را درست کنید.
همین میشود که من پس از 25 سال تدریس و این همه سال فیلمسازی میآیم کنج خانه مینشینم.
این رفتار غیراخلاقی را چه کسی باید توضیح دهد؟ به دانشجوی من میگویند به استادت خیانت کن! آیا این حیرتآور نیست؟ کاش به همین دانشجو یاد میدادند تا حرمت نگه دارد و از استادش برای یافتن ایدههای نو مدد بگیرد. نه آنکه او را وادار به «ایده دزدی» کنند. حتی از ایده هم که بگذریم ساخت و دکوپاژ و میزانسن و کادربندی چه؟ آیا آنها را هم باید مصادره کرد؟
فندکی و آتشی و انبوهی دود که به هوا برمیخیزد. به من گفته بود بسیاری از ناگفتهها را فاش خواهم گفت. ناگفتههایی که سالها با او تا بهامروز همچون زخمی کهنه آمدهاند تا روزی چون امروز سر باز کنند.
زخمها همه با درد همراهند. زخمهای روح، زخمهای عمیقتریاند. زخمهایی از جنس همان روح، جنسی وصفناپذیر، اما دردناک.
سینایی سالهاست که از درد کمر رنج میبرد. اما دردهای روحی او، امروز درد کمرش را از یادش برده است. در طول تمام مدتی که حرف میزند، چشمهایش اشکبار است. اندوهی ژرف در آنها نمایان است. اندوهی که حکایت سالها زندگی هنرمندانه را با خود دارد.
به ستون برافراشته دستنوشتهها و یادداشتهایش که در گوشه اتاق از سطح زمین تا کمرکش دیوار قد کشیده است اشاره میکنم میپرسم:
اینها همه فیلمنامهاند؟
در حالی که روی آنها خم میشود تا یکبهیک آنها را نشانم دهد توضیح میدهد:
بله تعدادی فیلمنامه است و تعدادی دیگر ترجمه و آثار منتشر شده. تعدادشان زیاد است. همه اینها محصول کنجخانه نشستن است و معنی آن این است که اگر نگذاشتهاند فیلم بسازم، اما میتوانم کارهای دیگر بکنم. بنویسم، ترجمه کنم، تحقیق کنم و اگر فیلمساز جوانی کمک و راهنمایی خواست کمک و راهنمایی کنم.
معنای این همه فیلمنامه رویهم تلنبار شده این نیست که من نمیتوانستهام فیلم بسازم. معنای آن این است که نشده است، بسازم! به عبارت واضحتر اینکه نگذاشتهاند، فیلمهایم را بسازم. هرکدام به بهانهای.
من خط قرمزها را میشناسم. میدانم که چه نکاتی را باید رعایت کنم. با رعایت تمامی آن نکات، نگذاشتهاند این فیلمنامهها ساخته شوند. اگر این فیلمها ساخته میشدند حالا هریک در تاریخ سینمایمان جایگاهی داشتند. در کشور لهستان به من لقب شوالیه میدهند. به جای اینکه خوشحال باشم، از فرط تاثر بغض گلویم را میفشرد. این لقب به دلیل فیلمهایی است که ساختهام و آنها آن را قدر دانستهاند. اما در وطن خودم آن فیلمها دارند خاک میخورند و فراموش میشوند!
میتوانم امروز از فیلمهایی برای شما بگویم که میتوانستند ساخته بشوند، اما هرگز ساخته نشدهاند.
آن اوایل که بنیاد سینمایی فارابی تاسیس شد، گفتند که فیلمنامهای میخواهیم که بتوانیم با ساخت آن، رسما فعالیت فارابی را در بخش تولید آغاز کنیم. فیلمنامهای را که بر اساس زندگی واقعی مرحوم پدرم، دکترسیدنصیر سینایی نوشته بودم به آنها – فارابی – دادم. فیلمنامهای باعنوان «یک عمر، یک راه، یک شهر.» همه وقایع فیلمنامه در شهر «ساری» میگذشت؛ در آن زمان که پدرم رییس بهداری شهر بود و روسها در شمال کشور جولان میدادند. پدرم به مدت 47سال در آن شهر ماند و در همانجا هم درگذشت، او همواره میگفت مردم این شهر به من احتیاج دارند. و با اینکه امکان زندگی مرفهای در تهران برای او فراهم بود، هرگز آن دیار را ترک نکرد. با مردم شهر انس و الفت دیرینه داشت. و همین الفت سبب شده بود که به ندرت شهر را -حتی به منظور یک سفر تفریحی- ترک کند. مردم روستاهای اطراف هم به دیدن او میآمدند. طبابت او را همه قبول داشتند.
فیلمنامه «یک عمر، یک راه، یک شهر» را در سال 1363 یا 1364 به فارابی دادم. همه تحسین کردند. گفتند این بهترین فیلمنامهای است که تاکنون به دست ما رسیده. و دستبهکار برآورد آن شدند. اعلام کردند با هشتمیلیونتومان باید فیلم ساخته شود. بودجه همین قدر است. گفتم برآورد خودم از خرج فیلم 15میلیونتومان است. من باید یک شهر را در طول نیمقرن ـ 50سال ـ نشان دهم. باید خانهها، مغازهها و خیابانها ساخته شوند. لباسها طراحی شوند و در طول زمان، همه آنها دستخوش تغییر شوند. با بودجه پیشنهادی شما نمیشود این فیلم را ساخت. آنها گفتند: «ما فقط میتوانیم هشتمیلیونتومان بدهیم. اگر میتوانی با همین پول فیلم را بساز، وگرنه کاری از دست ما بر نمیآید. میتوانی از خیرش بگذری.»
چند سالی ـ گمان میکنم سه یا چهار سال ـ گذشت. از شبکه دو تلویزیون با من تماس گرفتند. آقای مهدی ارگانی مدیر شبکه بود. گفت: «فیلمنامه شما خیلی خوب بود. ما علاقهمندیم آن را برای این شبکه بسازید.» در آن سالها آقای ارگانی عضو شورای فیلمنامه بنیاد فارابی هم بود. فیلمنامه من را آنجا شنیده بود! گفتم شنیده. چون آن موقع علاوه بر نسخه تایپشده فیلمنامه، یک نسخه قرائت شده و ضبط شده روی نوارکاست هم باید به فارابی ارایه میدادیم که ایشان آن را شنیده بودند. سه یا چهار سال بعد، به دلایلی ـ که نمیدانم چیست ـ یادشان آمده بود و لطف کردند، با من تماس گرفتند.
من در پاسخ به ایشان گفتم: من برای ساخت فیلم اعلام آمادگی میکنم. اما حالا دیگر بودجه آن نسبت به گذشت زمان، تغییر کرده است. پرسید: شده است چقدر؟
گفتم: آن 15میلیون، حالاشده است 110میلیون.
طبیعی بود که باز هم مخالفت شود. که مخالفت هم شد. فیلم ساخته نشد. اما در طول سالهای بعد، بخشهایی از همان فیلمنامه را در سریالهایی که از تلویزیون پخش میشد دیدهام. سریالهایی که اغلبشان قابل دوبار دیدن نیستند. اما همچنان مدام تصویب و ساخته میشوند.
سینایی مصمم است همه آنچه بر او رفته است را فاش بگوید هر چند که با یادآوریشان غبار اندوه بر چهرهاش، مینشیند. اشک دیدگانش را تار و بغض گلویش را میفشارد. اما میگوید. میگوید چون ممکن است هیچگاه همچون امروز، به این صرافت نیفتد که بگوید. خودش میگوید، بارها خواستهام بگویم اما هر بار به خودم نهیب زدهام که حالا وقتش نیست. بگذار وقتی دیگر! و آن وقت بارها به وقتی دیگر موکول شده است تا به امروز. امروز مصمم به گفتنم. شاید اگر به فردا موکول میشد باز همان «وقت دیگر» تکرار میشد. همان «شاید وقتی دیگر».
میدانم که نباید کلامش را قطع کنم. حتی اگر پرسشی در من بیدار میشود، باید به بعد موکول کنم. به آن دم که بتوان بیان کرد. و من بیش از آنکه نیاز به پرسیدن داشته باشم نیاز به دانستن داشتم. سینایی، مرا در این مسیر با خود میبرد. سیر در گذشتههای رازآلود یک فیلمساز؛ فیلمساز که نه یک هنرمند. آهنگساز، نوازنده چیرهدست، معمار، مترجم، شاعر، نویسنده، پژوهشگر، فیلمنامهنویس و کارگردان.
ضمنا او خطیب خوبی هم بود. واژههایی که رام او بودند. و جملههایی که ویراسته شده ادا میشدند. از آن ستون برافراشته از فیلمنامهها، فیلمنامهای دیگر بر میگیرد و خطاب به من میگوید:
مهرداد عزیز، اگر بخواهم یک به یک این مجلدات را به تو نشان دهم و ماجرایی که بر هر یک رفته است را شرح دهم، سخنم به امروز قد نمیدهد. شاید روزهای دیگر نیز باید وقت بگذاری تا بتوانم شرح یک به یک این فیلمنامهها را به تو باز بگویم. هر چند که از حوصله تو ممکن است، بیرون باشد. اما این یکی- و به فیلمنامهای که در دست گرفته است اشاره میکند- این فیلمنامه را در سال 1372 نوشتم. دقیقا 20سال پیش، در دی1372. داستان زندگی «رضا عباسی» است. منابعی هم که از آن استفاده کردهام در انتهای فیلمنامه آوردهام. تلاشی که من کردهام، این است که زندگی «رضا عباسی» را دراماتیزه کردهام. با اینکه بستر همه وقایع داستان، تاریخ است و همه هم مبتنی بر اسناد تاریخی، فیلمنامه را رد کردند. البته بعدها فیلمنامه را به صورت یک کتاب منتشر کردم.
و کتاب را نشانم داد. عنوانش بود: «صورتگران عصرخون». کتاب را به دستم داد تا ورق بزنم. به بخشهایی از کتاب اشاره کرد. که مسوولان وقت تلویزیون به آن ایراد گرفته بودند. به دیالوگهایی اشاره کرد. و به واژههایی که از دهان قهرمان قصه بیرون میآمد.
آرام گفت: واقعا مسخره نیست؟
لحظهای بعد فیلمنامهای دیگر در دست داشت. و داستانی دیگر از ناکامی در ساخت آن.
بار دیگر با همان حرارت پیشین گفت:
فیلمنامه «سپیدجامه» در سال 1374 نوشته شد. پس از ناکامی در تصویب و ساخت آن، به ناشری سپردم چاپ شد، اما مانع انتشارش شدند. چند نسخهای از آن را به خانه سینما دادم تا میان اعضا پخش کنند. داستان انسانی است که در قرن دوم هجری، قیام میکند پس از آنکه پیروانی پیدا میکند نقاب بر چهره میزند و ادعای خدایی میکند.
و این یکی- فیلمنامهای دیگر در دست میگیرد و به من نشان میدهد، صفحات انبوهی دارد. مجلد قطوری است- میگوید:
این فیلمنامه ضمایمی دارد که کاملا آن را مستند کرده است. ماجرای واقعی «ترور برادرم» است. او پزشک مقیم آمریکا بود. یک روز در مقابل پارکینگ مطبش به ضرب گلوله یک آمریکایی از پا درمیآید. او از ناحیه هر دو پا فلج میشود. مطبوعات محلی، ماجرا را بازتاب میدهند. شهر در بهتوحیرت فرو میرود. تلویزیونهای محلی ماجرا را تا زمان برگزاری دادگاه که یک سال پس از وقوع حادثه تشکیل میشود پیگیری میکنند. اما از بخت بد حادثه واقعهای خارج از اراده برادر نگونبختم، هیاتمنصفه و دادگاه را تحتتاثیر قرار میدهد. و رای بر علیه برادرم صادر میشود!؟
پنج روز پس از تشکیل نخستین جلسه دادگاه، خبر میرسد که سفارت آمریکا در ایران توسط گروهی دانشجوی انقلابی تصرف شده است. افکار عمومی آمریکا، متاثر از این رخداد، دادگاه را از مسیر عدالت خارج میکند. ضارب بیگناه شناخته میشود! ! و «برادر بیگناه من»، گناهکار اعلام میشود. او که دیگر رمق روی پاایستادن نداشت قربانی «بیعدالتی» مضاعفی میشود که بر او رفته بود. چندی بعد، در کنج خلوتویاس خود، دست به خودکشی میزند و اینچنین به زندگی پر از رنج و سختی خود، در آن غربت مظلومکش پایان میدهد.
در این لحظه، سینایی چشمهایش را از من میدزدد. با سرانگشتش آرام، قطره اشک گوشه چشمش را پاک میکند. جرعهای آب مینوشد و بیآنکه به من چشم بدوزد، کلام از سر میگیرد:
این بیعدالتی در آمریکا رخ داده است. فیلمنامه هم که کاملا مستند و مستدل است. چرا نباید ساخته شود؟ یک پزشک متخصص که کارش درمان انسانها بوده است، با بیرحمی از پا درمیآید. حقوقش نادیده گرفته میشود و سپس در نهایت بیعدالتی وادار به پرداخت مخارج دادگاه میشود. و ضارب به جای زندان به آسایشگاه روانی منتقل میشود که البته چند وقت بعد از آنجا آزاد میشود. بعد از ماجرای گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران، افکار عمومی آمریکا، هر ایرانی را یک گروگانگیر به حساب میآورد. گروگانگیر بالقوهای که دارد از آمریکاییها حقوق هم دریافت میکند و در کنار آنها از حقوق شهروندی استفاده میکند. آن دادگاه برای آنها یک فرصت بود تا بتوانند، دقدلیشان را سر یک ایرانیفلکزده، خالی کنند. و آن ایرانی برادر من بود.
از شنیدن این ماجرا، حال من هم دگرگون شد. حادثه غریبی بود، غریب و تکاندهنده! چگونه توانسته بود سوگ برادر را تاب بیاورد؟ چه داستان غمانگیزی! بیآنکه توافق کرده باشیم، بینمان سکوت درمیگیرد، برمیخیزد به سوی در نیمگشوده حیاط میرود، در درگاه میایستد. سیگاری میگیراند و دود آن را در آسمان غمبار و سرد حیاط میپراکند. هوای سرد و دود سیگار از میانه دو لنگه در، تو میریزد. سرما به تنم چنگ میاندازد. مورمورم میشود. در همین لحظه گیزلا با سینی چای داغ سرمیرسد: چه بهموقع! چای کمرنگ را به من تعارف میکند. چای سینایی را روی میز چوبین قدیمی وسط اتاق میگذارد. فنجانهای خالی و نیمخورده را برمیدارد و بیهیچ کلامی میرود.
سینایی به جای خود بازمیگردد. فنجان چای را در دست میگیرد. چندی نگاه میدارد. سپس جرعهای مینوشد، داغ است. رو به من میگوید: اگر سردت است، در را ببندم؟ منتظر نمیمانم تا او برخیزد، برمیخیزم و در را میبندم. هنوز دود سیگار در فضای اتاق معلق است، که میگویم: قدری باز باشد بهتر است و لای در را باز میگذارم.
دست نوشتههای زیادی مانده است تا داستانشان شنیده شود. همچنان که حرفهای زیادی مانده است تا بازگو شوند. میگویم:
اگر خسته شدهاید بگذاریم برای «وقت دیگر»؟
(با لبخندی پاسخ میدهد): میدانی که آن «وقتی دیگر» ممکن است به «وقتی دیگر» دیگری موکول شود. پس بهتر است ادامه دهیم. «شاید وقتی دیگر، دیر است.»
استقبال میکنم. من که از شنیدن خسته نمیشدم، این او بود که خسته میشد. کسی که از مرز 70سالگی عبور کرده بود و حالا در این سن داشت تلخترین خاطرات زندگیاش را مرور میکرد. میپرسم:
ترجمه چه؟ مدتی طولانی داشتید روی یک کتاب قدیمی به زبانآلمانی کار میکردید. آن کتاب چه شد؟
کتابی است متعلق به 160سال پیش. سفرنامه یک مجارستانی به ایران است که مشاهدات و خاطراتش را از ایران بیش از یکقرنونیم پیش به زبانآلمانی روایت میکند. کتاب را به زحمت پیدا کردم. چون همه نسخههای آن نایاب شدهاند و من توانستم از طریق یک دوست آلمانی که سالها داشت روی افسانههای ایرانی کار میکرد، یک نسخه از آن را به دست آورم. چاپ کتاب متعلق به 1863 میلادی است. از بیکاری ناخواستهای که دچارش شده بودم، استفاده کردم و کتاب را ترجمه کردم. کتاب ابتدا برای دفتر پژوهشهای فرهنگی ترجمه شد. 10 سال آنجا بلاتکلیف ماند، تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم آن را به «آقای بجنوردی» رییس دایرهالمعارف اسلامی بدهم تا لااقل از این طریق منتشر شود. ترجمه کتاب کار سنگین و طاقتفرسایی بود. نثر کتاب نثر قدیمی آلمانی بود و ترجمه آن دشوار بود. به همین دلیل واژه به واژه روی آن کار کرده بودم. انتشار آن برای من اهمیت داشت. به آقای بجنوردی گفتم کتاب را میتواند در نسخههای محدود و فقط برای اهلفن ـ تاریخنگاران و تاریخپژوهان ـ چاپ کند. حتی تاکید کردم که هیچ چشمداشت مالی هم از این بابت ندارم، بعدها هم نخواهم داشت. اما کتاب منتشر نشد. هر چه بود یک روایت از هزاران روایت از یک دوره تاریخ ایران بود. با همه ضعفها و قوتهایش. اما این زحمت هم نادیده گرفته شد. اصرار من برای انتشار محدود کتاب هم با بیاعتنایی روبهرو شد.
من چه باید بگویم؟ دیگر چه باید کرد تا بتوان لااقل حاصل تلاشها دیده شود؟ برای خیلیها که از این تلاشها بیخبرند ممکن است اینگونه تلقی شود که من دسترویدست گذاشتهام تا یکی بیاید به من بگوید بیا این پروژه را بساز. این هم پول و امکانات. اما شما دارید میبینید که واقعا وضع اینگونه نیست. من هیچگاه بیکار ننشستهام و نگذاشتهام این وقایع بر من تاثیر بگذارند. ناراحت شدهام، غصه خوردهام، اما افسرده نشدهام. با خودم مبارزه کردهام. نگذاشتهام از پا در بیایم. شاید عدهای قصدشان این بوده است تا من و امثال من از پا در بیاییم. تا آن وقت بگویند. اینها ـ یعنی ما ـ نمیتوانستهاند فیلم بسازند. اما آیا آنها حقیقت را میگویند؟ ببین مهرداد عزیز، من مملکت خودم را دوست دارم. من با اینکه آزار میبینم، اما هرگز حتی فکر جلای وطن به ذهنم خطور نکرده است. دلم میخواهد همین جا بمانم و در همین آب و خاک تلاشهایم را به ثمر برسانم. یک هنرمند ایرانی، باید بتواند در کشورش فعالیت کند. به جز سالها خدمت صادقانه چه کار دیگری از من سر زده است؟ فرقی نمیکند من یا دیگری.
«مگر من چه کردهام؟» را با صدای بلند گفت، صدایش میلرزید. بغضی که مدام گلوی او را میفشرد به یک باره میترکد. هیچگاه خسرو سینایی را تا این اندازه دگرگون ندیده بودم. حالوروز غریبی داشت، روایت هر داستان اندوهبار، او را به فغان کشانده بود. اندوه و اشک بر من میبارید و من زیر آن همه فشار رفتهرفته بیتاب میشدم. سینایی همچنان که با صدای بلند میگریست خطاب به من میگوید«چرا در چنین شرایطی کسی، مسوولی حال ما را نمیپرسد؟ مگر من به کشورم خیانت کردهام؟ بیش از 45سال سردرکار خود داشتهام و هرگز با صدای بلند اعتراضی نکردهام. در طول این سالها مدام فیلم مستند و فرهنگی ساختهام. با همه سختیها و دشواریها کنار آمدهام تا فیلمم را بسازم. هر مانعی که گذاشتهاند با نهایت بردباری از آن گذشتهام. گفتوگو و مصالحه را به جنگ و درگیری ترجیح دادهام. اما بالاخره یک روز کارد به استخوان میرسد. دیگر طاقت آدم طاق میشود. فریاددرگلومانده، خارج میشود. و بغض فروخورده، میشکند و آنچه تاکنون پنهان مانده فاش میشود. مهرداد جان، این غمی دیرینه است. زخمیکهنه که مدام در طول این سالها با خود حملش کردهام و هرگز نگذاشتهام کسی ناله من را بشنود. هرچند در خلوت خود، از درد آن نالیدهام. اما امروز این زخم سرباز کرده است و ناله من را تو شنیدهای.
***
سینایی، میگوید و میگرید. شانههایش تکان میخورد. و من به یاد آن سالها میافتم که آن شانهها جوان بود و ساعتها سنگینی دوربین را تاب میآورد. سینایی به صبوری شهره است، همچنان که به ادب و تواضع. اما سرسخت هم هست. او به آرمانهایش وفادار است و لحظهای هم از این آرمانخواهی دست بر نداشته است و شاید از همینرو است که مدام رنج دیده است. رنج برای دست بر نداشتن از آرمانها و پافشاری بر آنها حالا او از 70سالگی هم عبور کرده است. شانههایش دیگر تاب سنگینی دوربین را ندارند. اما سنگینی گذر ایام را تاب آوردهاند. فشاری که او بر همین شانهها از سالها پیش حمل کرده است و با خود تا به امروز آورده است.
صدای بلند و لرزانی که میگفت: مگر من چهکردهام در گوشم طنین انداخته است. اشک بر پهنه چهرهاش نشسته است. چشمهای خیسش همان سوال را از من – از من که نه از ما- میپرسند. و من درمانده و مستاصل از پاسخ، به لحظهای بعد میاندیشم به اینکه آیا گفتوگو پایان یافتهاست؟ گمان میکنم شرایط برای ادامه گفتوگو مناسب نیست. فضای اتاق سنگین شده است. تلاش میکنم قدری از سنگینی آن بکاهم. در رو به حیاط را باز میکنم. هوای سرد، به اتاق میریزد. دقایقی اینچنین سپری میشود. سینایی آهی میکشد. دستی بر گونه خیسش میکشد و آرام با صدایی گرفته و حزنآلود میگوید:
من نسبت به سینما احساس مسوولیت میکنم و پای این مسوولیت میایستم. من پای سینمای مستقل و آزاد میایستم. من نه عضو حزبی هستم نه عضو دارودستهای. با هیچکس هم خصومتی ندارم. ترجیح میدهم سرم به کار خودم گرم باشد، اما نمیگذارند، نمیگذارند چون همواره سعی کردهام استقلالم را حفظ کنم. من به آرمانهایی اعتقاد دارم. و هرگز هم نگذاشتهام به این آرمانها دستدرازی شود. نمونهاش را خواهم گفت. چند سال پیش از من برای حضور در هیات داوران جشنواره فیلم فجر دعوت کردند، پذیرفتم. در روز پایانی داوری هنگامی که قرار بود آرای نهایی داده شود خبر دادند، معاون سینمایی وقت علاقهمند است مرا برای در میان گذاشتن موضوعی ببیند. به دفترش رفتم. با قدری مقدمهچینی خطاب به من گفت: فلان فیلمساز با ما مساله دارد و در شب اختتامیه به نشانه اعتراض به مراسم نخواهد آمد. شنیدهام شما به فیلم ایشان رای دادهاید. و رای شما در نتیجه داوری موثر است. از شما میخواهم رایتان را عوض کنید. لحنش قدری آمرانه بود. گفتم: «من در این داوری با یک اثر هنری روبهرو هستم که قابل اعتناست. و از نظر من شایسته دریافت جایزه است. چرا فیلم باید پای اختلافاتی که شما با کارگردانش دارید قربانی شود و از رسیدن به جایگاهی که شایستهاش است دور بماند؟» آقای معاون وزیر جاخورد. انتظار نداشت با نظرش مخالفت شود. گفت: «اگر دیگر اعضای هیاتداوران با نظر شما مخالفت کنند چه؟» گفتم: «در این صورت من در اقلیت خواهم بود و به رای اکثریت احترام خواهم گذاشت.»
این را میدانستم که ممانعت از تضییع حق دیگران یک فضیلت است. یک امر اخلاقی است. همچنان که دروغنگفتن به خود و دیگران یک فضیلت است و من هیچگاه در هیچ مرحلهای از زندگی آن را برنتابیدهام. چنانکه آن روز در مواجهه با آن معاون وزیر برنتابیدم. من در نهایت احترام از ایشان خواستم تا به استقلال رای من احترام بگذارد. چون آنها خودشان مرا به داوری فراخوانده بودند. داور که نمیتوانست حقی را ناحق و ناحقی را حق جلوه دهد؟ پس برنظر و رای خود ماندم. آن را تغییر ندادم. فیلم از سوی هیاتداوران برگزیده شد و جایزه دریافت کرد. هرچند میدانم آن معاون وزیر، این رای را مخالف با خود تلقی کرد.
مهرداد جان همیشه مخالفت و اعتراض تاوان داشتهاست. بهخصوص مخالفت با افرادی که صاحب منصب هستند و قدرت دارند. من بارها تاوان مخالفتهایم رادادهام. همچنانکه برخی از همکارانم هم تاوان دادهاند. استقلالرای مگر نکوهیده است؟ چرا عدهای بر نمیتابند و آن را مخالفت با خود تعبیر میکنند؟ شاید یکی از دلایل خانهنشین شدنم، همین زیربار نرفتنها بوده است. این هم به زعم بعضیها، خودش پاداشی است.
پیش از انقلاب هم همینطور بود. در جشنواره بینالمللی فیلم تهران به عنوان جوانترین عضو هیاتداوری حضور داشتم. تازه از اروپا بازگشته بودم. فیلمسازی جوان و تحصیلکرده به حساب میآمدم. در کنار «دکتر مجید مجیدی» رییس سازمان برنامه و بودجه- رییسهیات داوران-، «فریدون هویدا» نماینده دایم ایران در سازمان ملل، «ایرج پزشکزاد» نویسنده صاحب نام، «فرخ غفاری» بنیانگذار فیلمخانهملی ایران، «آلبر لاموریس» فیلمساز معروف فرانسوی و سازنده فیلم مستند درخشان «بادصبا»، که تنها عضو خارجی هیاتداوری بود و دو تن ایرانی دیگر که حالا خاطرم نیست، آثار بخش مسابقه را داوری میکردم. «آلبر لاموریس» از «محمدعلی فردین» در فیلم «سکه شانس» خوشش آمده بود و خیلی دوست داشت، فردین جایزه بگیرد که نشد.
در آن سال فیلم «گاو» و «قیصر» هر دو در جشنواره حضور داشتند. در هیات داوری، درمورد این دو فیلم زیاد بحث داشتیم. آن زمان 28ساله بودم و از نظر دیگر اعضای هیات داوری، هنوز خیلی جوان بودم. «فریدون هویدا» طرفدار«قیصر» بود. و من طرفدار «گاو». طبعا برای برگزیده شدن آن میبایست تلاش میکردم. من معتقد بودم فیلم «گاو» از بسیاری جهات بر فیلم «قیصر» برتری دارد. به گمانم این فیلم توانسته بود ظرفیتهای تازهای به سینمای آن روزگار ما اضافه کند. من فیلم «گاو» را سرآغاز یک «موجنو» در سینمای ایران میدانستم و برای آن استدلال داشتم. فیلم «گاو» فیلمی کاملا نو و مبتنی بر ارزشهای فرهنگی کشور خودمان بود. علاوه بر آن نوعی نگاه به سینما در آن ارایه شده بود که کاملا تازه بود. فیلم وجوه تازه فراوانی داشت. حتی گروه تازهای از بازیگران تئاتر از همان تاریخ و با همان فیلم به عنوان بزرگترین بازیگران تاریخ سینمای ایران به ما معرفی شدند. آنها برای نخستینبار در این فیلم جلو دوربین آمده بودند و با آن جاودانه شدند.
من استدلالم این بود که با برگزیدن فیلم «گاو» میتوانیم راه تازهای برای سینمای ایران باز کنیم. راهی که میتوانست سرنوشت سینما را تغییر دهد. اما فیلم «قیصر» نمیتوانست چنین اتفاقی را رقم بزند. قیصر همان خط موجود در سینمای آن دوره را در پیش گرفته بود و البته با قدری هوشیاری داشت آن را در قالب نوتری به مخاطب ارایه میداد. دبیر آن جشنواره «مهندس محسن فروغی »بود. او نیمههای شب به هنگام صرف شام به ما ملحق شد و اعلام کرد آقایان بحث کافی است. بهتر است رایگیری کنیم. «قیصر» پنج رای آورد و «گاو» دو رای. من و یک نفر دیگر که گمان میکنم «فرخ غفاری» بود به «گاو» رای داده بودیم و باقی به «قیصر». پس از رایگیری مهندس فروغی به من گفت، حالا که «قیصر» برگزیده شده است بهتر است در بیانیه هیاتداوران نوشته شود به «اتفاقآرا»، نه «با اکثریت آرا»، من خام بودم، متوجه نشدم که همینجابجایی واژهها بعدها برایمگران تمام میشود. پذیرفتم. و در بیانیه هیاتداوران قید شد که فیلم قیصر به اتفاقآرای هیاتداوران فیلم برگزیده شده است. فردای اعلام نتایج «هژیر داریوش» کارگردان فیلم بیتا و «هوشنگ بهارلو» فیلمبردار سوتهدلان، مرا مورد عتاب قرار دادند و گفتند که تو به سینمای ایران خیانت کردهای! پرسیدم: به چه علت؟ گفتند آنها گفتند: چرا فیلم گاو را انتخاب نکردهای؟ گفتم: من طرفدار فیلم گاو بودم. نپذیرفتند گفتند: اما در بیانیه داوران اعلام شده است به اتفاق آرای هیات داوران قیصر انتخاب شده است. تو زیر برگه رای داوران را امضا کردهای.
آنها درست میگفتند. من اشتباه کرده بودم. نباید زیربار جابجایی واژهها میرفتم. بالاخره رای مخالف من به قیصر باید جایی ثبت میشد که اینگونه نشد.
اما شما دیدید که بالاخره فیلم گاو راه را برای خیلیها باز کرد و سینمای ایران را متحول کرد.
به این جای سخنش که میرسد گویی به قلهای از قلههای افتخاراتش اشاره میکند. احساس سربلندی میکند چهرهاش گشوده میشود. نفسی میکشد.
میگویم:
عزتالله انتظامی از بازی در پروژه آیندهتان برایم گفت. حتیگفت کارکردن با خسرو سینایی یک افتخار است و برای آغاز فیلمبرداری لحظه شماری میکنم. کی شروع میکنید؟
برای من هم کارکردن با «استاد انتظامی» افتخار است. برای هر کارگردانی افتخار است.
عنوان فیلم «قطار زمستانی» است. یک پروژه مشترک بین ایران و لهستان است. نقش آقای انتظامی همهاش در قطار میگذرد. موضوع هم مربوط میشود به پناهندگان لهستانی، در زمان جنگ جهانیدوم. امیدوارم سال دیگر، زمستان به شما اطلاع دهم که فیلمبرداری آن آغاز شده است. از فرانک کاپرا، کارگردان شهیر آمریکایی آموختهام که میگوید یک فیلمساز خوب، باید سماجت داشته باشد و من گمان میکنم در پارهای موارد «سمج» نبودهام. اما اینک میخواهم «سمج» باشم و برای به مقصد رساندن این «قطار زمستانی» سماجت بورزم.
صدای بلند و لرزانی که میگفت: مگر من چهکردهام در گوشم طنین انداخته است. اشک بر پهنه چهرهاش نشسته است. چشمهای خیسش همان سوال را از من – از من که نه از ما- میپرسند. و من درمانده و مستاصل از پاسخ، به لحظهای بعد میاندیشم به اینکه آیا گفتوگو پایان یافتهاست؟ گمان میکنم شرایط برای ادامه گفتوگو مناسب نیست. فضای اتاق سنگین شده است. تلاش میکنم قدری از سنگینی آن بکاهم. در رو به حیاط را باز میکنم. هوای سرد، به اتاق میریزد. دقایقی اینچنین سپری میشود. سینایی آهی میکشد. دستی بر گونه خیسش میکشد و آرام با صدایی گرفته و حزنآلود میگوید:
من نسبت به سینما احساس مسوولیت میکنم و پای این مسوولیت میایستم. من پای سینمای مستقل و آزاد میایستم. من نه عضو حزبی هستم نه عضو دارودستهای. با هیچکس هم خصومتی ندارم. ترجیح میدهم سرم به کار خودم گرم باشد، اما نمیگذارند، نمیگذارند چون همواره سعی کردهام استقلالم را حفظ کنم. من به آرمانهایی اعتقاد دارم. و هرگز هم نگذاشتهام به این آرمانها دستدرازی شود. نمونهاش را خواهم گفت. چند سال پیش از من برای حضور در هیات داوران جشنواره فیلم فجر دعوت کردند، پذیرفتم. در روز پایانی داوری هنگامی که قرار بود آرای نهایی داده شود خبر دادند، معاون سینمایی وقت علاقهمند است مرا برای در میان گذاشتن موضوعی ببیند. به دفترش رفتم. با قدری مقدمهچینی خطاب به من گفت: فلان فیلمساز با ما مساله دارد و در شب اختتامیه به نشانه اعتراض به مراسم نخواهد آمد. شنیدهام شما به فیلم ایشان رای دادهاید. و رای شما در نتیجه داوری موثر است. از شما میخواهم رایتان را عوض کنید. لحنش قدری آمرانه بود. گفتم: «من در این داوری با یک اثر هنری روبهرو هستم که قابل اعتناست. و از نظر من شایسته دریافت جایزه است. چرا فیلم باید پای اختلافاتی که شما با کارگردانش دارید قربانی شود و از رسیدن به جایگاهی که شایستهاش است دور بماند؟» آقای معاون وزیر جاخورد. انتظار نداشت با نظرش مخالفت شود. گفت: «اگر دیگر اعضای هیاتداوران با نظر شما مخالفت کنند چه؟» گفتم: «در این صورت من در اقلیت خواهم بود و به رای اکثریت احترام خواهم گذاشت.»
این را میدانستم که ممانعت از تضییع حق دیگران یک فضیلت است. یک امر اخلاقی است. همچنان که دروغنگفتن به خود و دیگران یک فضیلت است و من هیچگاه در هیچ مرحلهای از زندگی آن را برنتابیدهام. چنانکه آن روز در مواجهه با آن معاون وزیر برنتابیدم. من در نهایت احترام از ایشان خواستم تا به استقلال رای من احترام بگذارد. چون آنها خودشان مرا به داوری فراخوانده بودند. داور که نمیتوانست حقی را ناحق و ناحقی را حق جلوه دهد؟ پس برنظر و رای خود ماندم. آن را تغییر ندادم. فیلم از سوی هیاتداوران برگزیده شد و جایزه دریافت کرد. هرچند میدانم آن معاون وزیر، این رای را مخالف با خود تلقی کرد.
مهرداد جان همیشه مخالفت و اعتراض تاوان داشتهاست. بهخصوص مخالفت با افرادی که صاحب منصب هستند و قدرت دارند. من بارها تاوان مخالفتهایم رادادهام. همچنانکه برخی از همکارانم هم تاوان دادهاند. استقلالرای مگر نکوهیده است؟ چرا عدهای بر نمیتابند و آن را مخالفت با خود تعبیر میکنند؟ شاید یکی از دلایل خانهنشین شدنم، همین زیربار نرفتنها بوده است. این هم به زعم بعضیها، خودش پاداشی است.
پیش از انقلاب هم همینطور بود. در جشنواره بینالمللی فیلم تهران به عنوان جوانترین عضو هیاتداوری حضور داشتم. تازه از اروپا بازگشته بودم. فیلمسازی جوان و تحصیلکرده به حساب میآمدم. در کنار «دکتر مجید مجیدی» رییس سازمان برنامه و بودجه- رییسهیات داوران-، «فریدون هویدا» نماینده دایم ایران در سازمان ملل، «ایرج پزشکزاد» نویسنده صاحب نام، «فرخ غفاری» بنیانگذار فیلمخانهملی ایران، «آلبر لاموریس» فیلمساز معروف فرانسوی و سازنده فیلم مستند درخشان «بادصبا»، که تنها عضو خارجی هیاتداوری بود و دو تن ایرانی دیگر که حالا خاطرم نیست، آثار بخش مسابقه را داوری میکردم. «آلبر لاموریس» از «محمدعلی فردین» در فیلم «سکه شانس» خوشش آمده بود و خیلی دوست داشت، فردین جایزه بگیرد که نشد.
در آن سال فیلم «گاو» و «قیصر» هر دو در جشنواره حضور داشتند. در هیات داوری، درمورد این دو فیلم زیاد بحث داشتیم. آن زمان 28ساله بودم و از نظر دیگر اعضای هیات داوری، هنوز خیلی جوان بودم. «فریدون هویدا» طرفدار«قیصر» بود. و من طرفدار «گاو». طبعا برای برگزیده شدن آن میبایست تلاش میکردم. من معتقد بودم فیلم «گاو» از بسیاری جهات بر فیلم «قیصر» برتری دارد. به گمانم این فیلم توانسته بود ظرفیتهای تازهای به سینمای آن روزگار ما اضافه کند. من فیلم «گاو» را سرآغاز یک «موجنو» در سینمای ایران میدانستم و برای آن استدلال داشتم. فیلم «گاو» فیلمی کاملا نو و مبتنی بر ارزشهای فرهنگی کشور خودمان بود. علاوه بر آن نوعی نگاه به سینما در آن ارایه شده بود که کاملا تازه بود. فیلم وجوه تازه فراوانی داشت. حتی گروه تازهای از بازیگران تئاتر از همان تاریخ و با همان فیلم به عنوان بزرگترین بازیگران تاریخ سینمای ایران به ما معرفی شدند. آنها برای نخستینبار در این فیلم جلو دوربین آمده بودند و با آن جاودانه شدند.
من استدلالم این بود که با برگزیدن فیلم «گاو» میتوانیم راه تازهای برای سینمای ایران باز کنیم. راهی که میتوانست سرنوشت سینما را تغییر دهد. اما فیلم «قیصر» نمیتوانست چنین اتفاقی را رقم بزند. قیصر همان خط موجود در سینمای آن دوره را در پیش گرفته بود و البته با قدری هوشیاری داشت آن را در قالب نوتری به مخاطب ارایه میداد. دبیر آن جشنواره «مهندس محسن فروغی »بود. او نیمههای شب به هنگام صرف شام به ما ملحق شد و اعلام کرد آقایان بحث کافی است. بهتر است رایگیری کنیم. «قیصر» پنج رای آورد و «گاو» دو رای. من و یک نفر دیگر که گمان میکنم «فرخ غفاری» بود به «گاو» رای داده بودیم و باقی به «قیصر». پس از رایگیری مهندس فروغی به من گفت، حالا که «قیصر» برگزیده شده است بهتر است در بیانیه هیاتداوران نوشته شود به «اتفاقآرا»، نه «با اکثریت آرا»، من خام بودم، متوجه نشدم که همینجابجایی واژهها بعدها برایمگران تمام میشود. پذیرفتم. و در بیانیه هیاتداوران قید شد که فیلم قیصر به اتفاقآرای هیاتداوران فیلم برگزیده شده است. فردای اعلام نتایج «هژیر داریوش» کارگردان فیلم بیتا و «هوشنگ بهارلو» فیلمبردار سوتهدلان، مرا مورد عتاب قرار دادند و گفتند که تو به سینمای ایران خیانت کردهای! پرسیدم: به چه علت؟ گفتند آنها گفتند: چرا فیلم گاو را انتخاب نکردهای؟ گفتم: من طرفدار فیلم گاو بودم. نپذیرفتند گفتند: اما در بیانیه داوران اعلام شده است به اتفاق آرای هیات داوران قیصر انتخاب شده است. تو زیر برگه رای داوران را امضا کردهای.
آنها درست میگفتند. من اشتباه کرده بودم. نباید زیربار جابجایی واژهها میرفتم. بالاخره رای مخالف من به قیصر باید جایی ثبت میشد که اینگونه نشد.
اما شما دیدید که بالاخره فیلم گاو راه را برای خیلیها باز کرد و سینمای ایران را متحول کرد.
به این جای سخنش که میرسد گویی به قلهای از قلههای افتخاراتش اشاره میکند. احساس سربلندی میکند چهرهاش گشوده میشود. نفسی میکشد.
میگویم:
عزتالله انتظامی از بازی در پروژه آیندهتان برایم گفت. حتیگفت کارکردن با خسرو سینایی یک افتخار است و برای آغاز فیلمبرداری لحظه شماری میکنم. کی شروع میکنید؟
برای من هم کارکردن با «استاد انتظامی» افتخار است. برای هر کارگردانی افتخار است.
عنوان فیلم «قطار زمستانی» است. یک پروژه مشترک بین ایران و لهستان است. نقش آقای انتظامی همهاش در قطار میگذرد. موضوع هم مربوط میشود به پناهندگان لهستانی، در زمان جنگ جهانیدوم. امیدوارم سال دیگر، زمستان به شما اطلاع دهم که فیلمبرداری آن آغاز شده است. از فرانک کاپرا، کارگردان شهیر آمریکایی آموختهام که میگوید یک فیلمساز خوب، باید سماجت داشته باشد و من گمان میکنم در پارهای موارد «سمج» نبودهام. اما اینک میخواهم «سمج» باشم و برای به مقصد رساندن این «قطار زمستانی» سماجت بورزم.
***
ساعتی است که خورشید غروب کرده است. حیاط تاریک است. سینایی از سخن باز ایستاده است. لحظاتی سکوت در میگیرد. چراغی برفراز قابعکسی قدیمی بر دیوار اتاق روشن است. تصویری از روزگاری دور. سینایی پدر نشسته است و فرزندان که در کنار او ایستادهاند. تصویر باشکوهی است. یادآور روزهای صلابت پدر و چند قاب و چند تصویر دیگر همه یادگار روزگاران دور، مادر هم هست. همچنان که یکبهیک اعضای خانواده هستند. و آن برادر –کاووس- که دلخراش رفت. سینایی در مقابل هر عکس که میایستد، ماجرای آن را شرح میدهد. و چه داستانهای جذابی. با سینایی به باغ رازآلود و آهنین «ژازه» هم میروم. چندگام آن سوتر. انبوهی از «حجمهای فلزی» در کنار هم چیدهشدهاند. یادگارهای ارزنده «ژازه طباطبایی» هنرمندی «یکه» که هیچگاه از خلق شگفتی دست نکشید. او حتی گاه خود را نیز شگفتزده میکرد! سینایی او را با مستند «شرححال» به همگان شناساند و از آن پس هرگز او را رها نکرد. «کوچه پاییز» آخرین تلاش سینمایی خسرو سینایی، برای ادای دین به ژازه بود.؟ که جامعه هنر ایران میبایست به او ادا میکرد. حالا یک به یک چراغهای خانه روشن شدهاند. تصاویر و نقاشیهای روی دیوار جان گرفتهاند. نقاشیها و مجسمههایی از اعضای همین خانه، گیزلا وارگا سینایی، فرح اصولی و یاسمین سینایی. اینجا قطعهای خاص از کره زمین است که همچون موزهای ارزشمند انبوهی آثار هنری را در خود جای داده است. مجسمهها، نقاشیها، عکسها، فیلمها و فیلمنامههایی که در طول سالیان شکلگرفتهاند و رفتهرفته پدید آمدهاند.
ساعتها گذشته است. یک صبح را با خسرو سینایی به غروب رسانده بودم. یک روز زمستانی و سرد که در آن به چهاردهه زندگی سفر کرده بودم. زندگیای پربار که هر فرازش خود سفری پرماجراست. چهرهاش آرام است. اما چشمانش همچنان بیتاب. چشمانی که همواره جستوجوگر بودهاند و از هر منظری تصویری برگرفتهاند. تا آنها را در «سینما» بازتاب دهند.
وقت دلکندن از آن خانه صمیمی است. از آن دیوارها، تابلوها، مجسمهها و عکسها. سینایی تا درگاه مرا بدرقه میکند. از اینکه شنیدهام او بهزودی پروژهای سینمایی را آغاز میکند، خوشحالم و با همین خوشحالی در خیابانهای شلوغ شهرکغرب بهسوی خانه میرانم.
در طول راه به خاطرهای دور میاندیشم. به آن روز مدرسه که فیلمی مستند از یک نقاش سالخورده اصفهانی برای ما به نمایش گذاشتند. نقاش در انتهای فیلم از حرکت ایستاد و صدای نریتور شنیده شد که فیلم را با این جمله به پایان میرساند، «دست حاج مصورالملکی از کار افتاد و از آن پس هرگز نقاشی نکرد. »
اما «قطار زمستانی» منتظر دستهایی است که آن را به حرکت درآورد. میدانم آن دستها، قطار را به حرکت درخواهند آورد. دستهایی که سالها، حکایت دستهای دیگر را برای ما بازگفتهاند و هرگز از تلاش باز نایستادهاند.
خسرو سینایی، این «قطار» را از «زمستان» عبور خواهد داد. کسانی در مقصد چشمبه راه نشستهاند.
ساعتها گذشته است. یک صبح را با خسرو سینایی به غروب رسانده بودم. یک روز زمستانی و سرد که در آن به چهاردهه زندگی سفر کرده بودم. زندگیای پربار که هر فرازش خود سفری پرماجراست. چهرهاش آرام است. اما چشمانش همچنان بیتاب. چشمانی که همواره جستوجوگر بودهاند و از هر منظری تصویری برگرفتهاند. تا آنها را در «سینما» بازتاب دهند.
وقت دلکندن از آن خانه صمیمی است. از آن دیوارها، تابلوها، مجسمهها و عکسها. سینایی تا درگاه مرا بدرقه میکند. از اینکه شنیدهام او بهزودی پروژهای سینمایی را آغاز میکند، خوشحالم و با همین خوشحالی در خیابانهای شلوغ شهرکغرب بهسوی خانه میرانم.
در طول راه به خاطرهای دور میاندیشم. به آن روز مدرسه که فیلمی مستند از یک نقاش سالخورده اصفهانی برای ما به نمایش گذاشتند. نقاش در انتهای فیلم از حرکت ایستاد و صدای نریتور شنیده شد که فیلم را با این جمله به پایان میرساند، «دست حاج مصورالملکی از کار افتاد و از آن پس هرگز نقاشی نکرد. »
اما «قطار زمستانی» منتظر دستهایی است که آن را به حرکت درآورد. میدانم آن دستها، قطار را به حرکت درخواهند آورد. دستهایی که سالها، حکایت دستهای دیگر را برای ما بازگفتهاند و هرگز از تلاش باز نایستادهاند.
خسرو سینایی، این «قطار» را از «زمستان» عبور خواهد داد. کسانی در مقصد چشمبه راه نشستهاند.
Loon Copter پهپاد شگفت انگیز با قابلیت شنا در سطح و زیر آب
آخرین فهرست از پرشتابترین سوپراسپرتهای دنیا+تصاویر
آیا آیفون ۷ واقعی این شکلی است؟+تصاویر
تصاویر/ کولاک شرق امریکا را فلج کرد
مایکروسافت مدلهای جدید سرفیس بوک، سرفیس پرو ۴ و سرفیس پن را معرفی کرد
بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۵ از نگاه منتقدان
پرواز از نیویورک به دبی، تنها در ۲۲ دقیقه
کدام تکنولوژی صفحه نمایش برای تلویزیونها بهتر است؛ LCD یا OLED؟
نخستین ساختمان جهان با پیست اسکی
هتلهایی ۵ ستاره در آسمان!+تصاویر